#پارت338
با من بمان💐💐💐
فرح کاغذ و پیدا کرد و شماره داییشو به من داد منم زنگ زدم حقیقت و بهش گفتم . اون رفت کردستان اون دکترو پیدا کرد اون کاغذو از فرح گرفت پرونده رو به جریان انداخت. و امروز با کمکمن ماجدو دستگیر کرد.
نگاهم روی نیما قفل شدو گفتم
من یه اشتباه کردم و تاوانشم تو این چند وقت پس دادم. الانم حقیقت و بهت گفتم.
اشکهایم را پاک کردم سعی کردممقاوم باشم و گفتم
خوشحال بودم از اینکه اعلام اتش بس کردی و تصمیم گرفتی زندگی کنیم.اما بهت حق میدماگر از من متنفر باشی . من به تو بد کردم. اگر میتونی منو ببخش. اگرم نمیتونی درو باز کن برم.
اشاره ایی به عیسی کردم و گفتم
با این هم کاری ندارم. به قول خودش خواهر برادریمون تموم شد.دیگه اسمشم به دهنم نمیارم .برادری هم ندارم.
نگاهش را روی میز انداخت . عیسی گفت
آبرو حیثیت واسه من نگذاشتی کاری کردی که سرم از خجالت حضور تو ....
کلام عیسی را با بی تفاوتی قطع کردم و گفتم
پاشو این درو باز کن یا من از این خونه برم یا عیسی
پاکتسیگار عیسی را برداشت یکنخ دیگر از ان را روشن کرد من ادامه دادم.
افسر پرونده ماجد تو اگاهی منتظر تماس منه . به اقا مسعود دایی فرح گفته که من بهش زنگبزنم.
نیما کمی نگاهم کرد و برخاست حفاظ در را گشود . عیسی به طرف نیما رفت و گفت
شنیدی که چی گفت ؟خواهر برادری ما تموم شده. من میرم دنبال کارو زندگیم. توهم یا اینو ولش کن خودش بره یا ببر بندازش توروی مادرم. ده روز دیگه میرم ترکیه. مامانم خودش میدونه با مریم چیکار کنه اگر میخوادش قید منو بزنه با دخترش ایران بمونه.
این را گفت و از خانه خارج شد.نگاه نیماروی من چرخید.چند قدم به طرفمامد. هر قدم که نزدیکممی امد. استرسم بیشتر میشد.در دو قدمی م ایستادو گفت
برو لباسهاتو عوض کن باید یه جا بریم.
متعجب گفتم
کجا؟
از ازمایشگاه زنگ زدند باید بریم دکتر
مردد نگاهش کردم. کمی فکر کردم و گفتم
تو کاری به سلامتی مننداشته باش اگر منو نمیخوای....
مریم سر به سرمنگذار برو لباسهاتو عوض کن.
سپس چنگی به موهایش زد خیره نگاهش کردم و گفتم
نمیخوام اشتباهی که چهل روز پیش کردم و تکرار کنم. اونروز که بهم گفتی برو و من پافشاری کردم نرفتم .موندم و کتک خوردم. دیگه جون برام نمونده . اگر بگذاری بمونم و زندگی کنم ممنونت میشم اما اگر ....
برو حاضر شو مریم. دکتر منتظرمونه
اینهمه اصرار نیما وسط این بحث برای رفتن به دکتر مرا به شک انداخت و گفتم
مگه ازمایشگاه چی بهت گفت؟
برو یه لباس مرتب تنت کن بریم ببینیم چی میگن.
به اتاق خواب رفتم مانتو و شالی که برای چهلم بابا خریده بود را پوشیدم. وارد اتاق خواب شد . تکه یخی به طرفم گرفت و گفت
اینو بگذار روی صورتت پای چشمت قرمز شده
متعجب از رفتار او ان را گرفتم . دستم را گرفت و گفت
آژانس دم در منتظرمونه
چرا آژانس ؟
ماشین مندمنمایشگاهه با عیسی اومدم .