#پارت340
خانه کاغذی🪴🪴🪴
چقدر طول میکشه اعتمادت برگرده؟ شاید تو دلت نخواد دیگه به من اعتماد کنی من همچنان باید زندانی بمونم؟
دست در جیبش کرد سیگارش را در اورد ان را روشن کردو گفت
اره تا روزیکه من بهت اعتماد کنم زندانی میمونی بی گوشی و بی ارتباط میمونی.
دارم اذیت میشم . کلافه شدم تنهایی بهم فشار میاره
تاجایی که می تونم سعی میکنم اذیت نشی. گفتی اموزشگاه گفتم چشم گفتی اتاق کار گفتم چشم ولی نازنین نه فروغ . نه ..نه ..نه
چرا؟
چون تو کله پوکت یه چیزهایی که نباید داره میگذره
درست صحبت کن
نگاهش را از من گرفت پوفی کردو گفت
تو اون سر پراز مغزت داره یه چیزهایی میگذره
چه چیزهایی؟ تو سر من چه چیزهایی میگذره که خودم نمیدونم وای تو میدونی؟ انگار یه نسخه از مغز من تو سرتو هم هست . چون چیزهایی که من بهشون فکر میکنمم تو میدونی.
سکوت کردو کمی بعد دستانش را بالا اورد و گفت
خیلی خوب من تسلیم.زنگ بزن به نازنین بگو بیاد اینجا ولی اگر خدایی ناکرده با خودش کاری بیاره اینجا و تو براش انجام بدی و ببره ....
مگه من نگفتم باهاش کار نمیکنم چرا فکر میکنی من دارم بهت دروغ میگم؟
چون چشمهات اینو میگه . چون شناختی که ازت پیدا کردم اینو میگه .
از امیر رو گرداندم و گفتم
تو خیلی ادم بد دل و شکاکی هستی
خیلی خوب من تسلیمم ولی اگر فروغ اینکارو کردی فقط دعات بر این باشه که من نفهمم
به امیر نگاه کردم. چیزی برای گفتن نداشتم. امیر گفت
من دارم یه ذره یه ذره بهت اعتماد میکنم اگر بفهمم دروغ گفتی و بازم منو دور زدی اونوقته که فقط خدا میتونه به دادت برسه . یه ادم و یه بار میبخشن من سه دفعه تاحالا از خطای تو گذشتم دیگه بلیطی برای سوزوندن نداری حواستو جمع کن
#پارت340
چرا هیچی نمیگی؟
صاف نشستم و البوم مادرم را باز کردم، و وسط گذاشتم عکس هایش را یک به یک دیدم، عکس پیرمردی که فکر میکنم پدرش بود و حتی عکس مادرش را هم دیدم، فرهاد برخاست و گفت
_الان بر میگردم.
از زبان فرهاد.
حال عسل نگران کننده بود. هر لحظه امکان از غصه دق کردن را داشت، عمو را با ان دب دبه و کب کبه ش سکه یه پول کرده بود اما انگار دلش خنک نشده بود.
شماره ارسلان را گرفتم مدتی بعد گوشی را جواب دادو گفت
_بله
_سلام
_میشه لطفا دست خانمتو بگیری ببری تهران، بابای من پیره فرهاد اگر سکته کنه یا بلایی سرش بیاد خیالتون راحت میشه؟
_یه لحظه مثل یه مرد به حرف من گوش میدی؟
ارسلان از لحن من جا خورد و گفت
_چی شده؟
_من نمیگم گل جان خواهرته...
_خواهرم هست اما من چیکار کنم فرهاد، بابام از اون فراریه کابوس شبانه ش شده این موضوع که نکنه اهل ابادی بفهمن از گلاب بچه داره، مامانم هر دقیقه فشارش میره بالا و گلاب و لعنت و نفرین میکنه. من میدونم گلجان خواهرمه اما کاری از دستم بر نمیاد. بابام از ترسش قبول نمیکنه اما چون این حرفو خدابیامرز ننه طوبا زده من یقین دارم که راست میگه.
_بابات حرفهای سنگینی بهش زد، داره از غصه دق میکنه. اون به امید اینکه پدر داره و تو و کیانوش برادراشید پاشده اومده اینجا،منم نمیدونستم بخدا سر خود راه افتاده اومده. بابات هر چی دلش خواست بهش گفته، نه اینکه چون خواهرته، چون بنده خداست کمک میکنی حالش خوب شه؟
در پی سکوت ارسلان گفتم
_گلجان سابقه خودکشی داره. الان هم دوماهه بار دار بوده بچش سقط شده، بخدا شرایط روحیش داغونه.
ارسلان همچنان ساکت بود من ادامه دادم.
_من زنگ زدم یه خواهش مردونه ازت کنم. بیا و کمک کن حالش خوب شه، یه لحظه خودتو بزار جاش، بخدا من دلم براش میسوزه.
اهی کشید و گفت
_چیکار کنم؟
_ تو پاشو بیا اینجا ادای یه برادر دلسوز و براش در بیار، اصلا بزن تو گوش من ولی یه کار کن فکر کنه حامی داره، فکر کنه یکی پشتشه.
_ولی من....
حرفش را بریدم وگفتم
_من به مردونگی قبولت دارم که این خواهش و ازت کردم، گفتم که فکر نکن واسه خواهرت داری اینکارو میکنی بخاطر خدا یه کار نیک کن، ثواب کن.بخدا داره دق میکنه، من دوسش دارم ، جلوی چشمم داره دق میکنه ولی بخدا کاری ازم برنمیاد.
اهی کشید و گفت
_کجا بیام؟
آدرس و برات اس ام اس میکنم.
_بیام فقط طرفداری کنم؟
_فکر کن مریمه یا میناست، حرفهاشو گوش بده ببین اگر مینا و مریم این حرفهارو بهت بزنن چیکار میکنی همون کارو بکن، گفتم که اگر صلاح دیدی تو گوش منم بزن.
_باشه، ادرس و اس ام اس کن میام اونجا
گوشی ام را قطع کردم و وارد الاچیق شدم.
نگاه عسل را که دیدم گفتم
_به کارخونه زنگ زدم.
نهار را که اوردند نگاه مشمئزی به سفره انداخت.
سفره را پهن کردم و گفتم
_بیا بخور
سرش را به علامت نه بالا داد.
تکه ایی از غذارا سر چنگال زدم مقابل دهانش گرفتم و گفتم
_بخور
سرش را عقب کشید وگفت
_سیرم
_حالا همین یه ذره
با دستش چنگال را پس زدو گفت
_نمیخورم.
غذایم را به تنهایی خوردم از پیش خدمت خواستم که غذای عسل را پرس کند، یک پایه قلیان سفارش دادم وگفتم
_میخوای ببرمت مشهد؟
نگاه امیدوار کننده ایی به من انداخت و سر مثبت تکان داد، لبخند پیروزمندانه ایی زدم وگفتم
_برسیم تهران بلیط میگیرم دو تایی میریم.
اهی کشید و گفت
_میشه تنها برم؟
خنده از لبهایم رفت و گفتم
_چرا اینقدر از من فراری هستی؟ من اینهمه دوستت دارم، همه تلاشم اینه که تو حالت خوب باشه اونوقت تو ....
حرفم را برید و با صدای از غم گرفته اش گفت
_بس کن فرهاد ، اعصاب ندارم
سری تکان دادم و گفتم
_بخدا عسل من دوستت دارم،