هدایت شده از خانه کاغذی
#پارت341
خانه کاغذی🪴🪴🪴
تو بخشیدنت این مدلیه امیر ؟ منو تا سر حدمرگ زدی بعد میگی بخشیدی؟ بخشیدن به اونی میگن که همون اول من عذر خواهی کردم میگفتی خواهش میکنم نه اینکه اونهمه بلا سر من بیاری بعد هم منت بگذاری بگی بخشیدم. تو نبخشیدی تو تلافی کردی بعد ندیده گرفتی . تو همه چیز و با من تلافی کردی . اومدی خونمون من باهاتبد برخورد کردم وقتی اومدم خونه ت توهم باهام بد برخورد کردی یادته؟ بدبرخورد کردن من زبانی بود مال تو هم زبانی هم فیزیکی . بیخود هوا ورت نداره که خیلی با گذشتی. اتفاقا من با گذشتم که بعد از اونهمه بلایی که سرم اوردی بازم قبول کردم باهات ازدواج کنم و دارم زندگی میکنم.
پوزخندی زدو گفت
گذشت کردی و قبول کردی با من زندگی کنی؟ اره؟
از اشپزخانه خارج شدو گفت
چاره ایی نداشتی. با من ازدواج نمیکردی میخواستی چیکار کنی؟
بغض راه گلویم را بست . بازهم با تمام وجود مقابل امیر خورد شدم و شکستم. خواستم بگویم مگه نگفتی برو خودم حمایتت میکنم اواره نمونی اما این حرف هم غرورم را میشکست. چانه لرزانم را کنترل کردم دندانهایم را روی هم ساییدم
امیر گفت
درسته؟ تو هم گذشت نکردی تو نگاه کردی به شرایطت بابام گفت اگر زن امیر نشی باید از اینجا بری پیش مامانم هم جایگاه نداشتی.من که خالتو ندیدم ولی شنیدم اونم تو ترکیه دخترش داره نگهش میداره. اونجا هم نمیشد که بری. اصلا پولشم نداشتی که تا ترکیه بری . چاره دیگه ایی جز ازدواج کردن با من داشتی؟
ناخواسته اشک از چشمانم جاری شد. امیر باهمان خونسردی ادامه داد
الانم کم اوردی داره گریه میکنی که به من عذاب وجدان بدی .
از امیر رو گرداندم به طرف اتاق خواب رفتم لب تخت نشستم دستانم را مقابل صورتم گرفتم و ارام و بی صدا اشک میریختم. صدای گام هایش را شنیدم وارد اتاق خواب شد. کنارم نشست و گفت
خیلی منطقی داشتی حرف میزدی چرا گریه میکنی؟
دستم را گرفت از روی صورتم کنارزدو گفت
ببینمت .
دستم را از دستش کشیدم و گفتم
به من دست نزن . پاشو برو سرکارت . میخوام تنها باشم.
برخاست و گفت
اینم چشم. نه بهت دست میزنم و نه کنارت میشینم . الانم گورمو گم میکنم سرکارم . ولی فاز برت نداره که منو بخشیدی و گذشت کردی. من نه ساده م نه بچه. به اندازه یه ارزن منو دوست نداشتی الانم نداری . قصد رفتن و جدا شدن هم نداری امابا خودت داری یه برنامه هایی میچینی که با نازنین کار کنی پول جمع کنی که اگر روزی به روزگاری خواستی بری جیبت پرباشه. و اتفاقی که قبل برات افتاد نیفته .
اشکهایم را پاک کردم عجب ادم تیزو زرنگی بود.او صد در صد مچ من را میگیرد. من با تمام توانم تلاش میکردم هم نمیتوانستم او را فریب دهم. امیر ادامه داد
درسته؟
سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم
من دیگه نه جواب نازنین و میدم نه میخوام که باهاش ارتباط بگیرم . چون حوصله شکیات و بد دلی های تورو ندارم.
#پارت341
مشغول کشیدن قلیان شدم،،البوم را دوباره باز کرد و سرگرم دیدن شد, سری تکان دادم و با خود گفتم
یه مرجانی بسازم ، صدتا مرجان از کنارش در بیاد ، عوضی زندگی خراب کن. ببین حال و روز این بیچاره رو چی کار کرد؟
با ورود ارسلان به داخل سفره خانه استرس وجودم را گرفت و گفتم
_این اینجا چی کار میکنه؟
عسل نگاهش را چرخاندو گفت
_کی؟
_ارسلان
نگاهی به ارسلان انداخت و گفت
_اومده حرفهای نگفته باباش و به من بزنه، بگو بره گمشه
_نه ارسلان با اونها فرق میکنه
اهی کشید و گفت
_همشون لنگه همن
بالاخره مارا پیدا کرد و نزدیکمان امد، مشما را کنارزد و گفت
_سلام
فرهاد سلامش را پاسخ گفت و به او دست داد، ارسلان نگاهی به من انداخت و گفت
_سلام
سپس دستش را به سمت عسل دراز کرد و گفت
_سلام عرض کردم
نگاهی به من انداخت و با دو دلی به او دست داد، ارسلان نشست و گفت
_اومدم خونه کتایون خانم دیدم نیستید افتادم تو جاده که پیداتون کنم، ماشینتو کنار خیابون دیدم فهمیدم اینجایی
پیش خدمت نزدیک امد فرهاد سفارش قلیان دیگری داد، ارسلان گفت
_بابام خیلی عصبی بود، داستان چیه؟
ارام گفتم
_من تمام تلاشم بر این بود که عسل از این ماجراها چیزی نفهمه ، اما فضولیه خانم شهرام، اجازه نداد، اومده خونه کتایون خانم ، دفتر خاطراتشو پیدا کرده داده ایشون تا تهش خونده کل ماجرا رو میدونه، سرخود راه افتاده اومده اینجا شماهارو ببینه.
ارسلان اخمی کردو گفت
_عسل کیه؟
_ایشونو ما عسل صدا میزنیم.
_اسم خودش به اون قشنگی چرا عسل؟
در پی سکوت من ارسلان رو به عسل ادامه داد
_من که خیلی زودتر از اینها اومدم تهران ببینمت آبجی خانم. شما من و قابل ندونستی در و روم باز کنی
عسل با چشمانی متعجب سرش را بالا اورد و به ارسلان خیره ماند.
ارسلان دستی به صورتش کشید و گفت
_رنگ و روت چرا پریده، چشمهات قرمزه؟
عسل سرش را چرخاند نگاهی به من انداخت و حرفی نزد.
ارسلان رو به من گفت
_تو ناراحتش کردی؟ ؟
با وجود اینکه خودم از ارسلان خواسته بودم که از عسل حمایت کند اما لحظه ایی مضطرب شدم و گفتم
_حالش بد شد خانم شهرام رسوندش بیمارستان من خودمو رسوندم دیدم بیهوشه ، رفتم یه نخ سیگار بکشم اومدم دیدم از بیمارستان فرار کرده شب و تا صبح تو خیابونها دنبالش گشتم و صبح از روی پرینت حسابم که کارت کشیده فهمیدم با اژانس اومده رامسر...
ارسلان حرفم را بریدو گفت
_تو هم پیداش که کردی ناراحتش کردی خواهر منم گریه کرده اره؟
پیش خدمت قلیان ارسلان را اورد همه ساکت بودیم، ارسلان ادامه داد
_من با بابام و کیانوش فرق دارم، دفعه اخرت باشه که چشمهتی خواهر من اشکیه ها از این به بعد فقط کافیه گلجان یه تلفن به من بزنه و ازت شاکی باشه اونوقت تو با من طرفی.
نگاهی به عسل انداختم با غرور به من خیره بود