#پارت342
با من بمان💐💐💐
از در فاصله گرفتم. به نیما حق میدادم که ذهنش درگیر این مسئله شده باشد. چون از اول هم که خاستگارم بود میگفت که دلش بچه زیاد میخواهد.
از در اتاق دکتر خارج شدو به طرفم امد. نسبت به او عذاب وجدان داشتم. خودم را
مثل ملک عذابی میدیدم که برسرش نازل شده بودم.
هنوز دوماه نبود که به زندگی اش امده بودم و چقدر باعث عذابش شده بودم
دستم را گرفت و گفت
بریم.
به دنبالش از مطب خارج شدم. سوار ماشین که شدیم گفت
اول بریم نهار بخوریم بعد آموزشگاه ثبت نام کنیم.
پوزخندی زدم و گفتم
منو ببر خانه مادرم.
به کسی چیزی نگو بیخود نگرانشون نکن دکتر گفت خوب میشی. مامانت حال خوبی نداره بفهمه تو مریضی سکته میکنه . عیسی هم حال خوبی نداره جمعه میریم بیمارستان یکشنبه هم می اییم خونه تا اخر هفته دیگه هم زخم گلوت خوب میشه.
نفس پرصدایی کشیدم و گفتم
یک ساعت پیش تو داشتی منو از زندگیت می انداختی بیرون
تمومش کن مریم.
من دلم نمیخواد بیشتر از این باعث رنج تو بشم.
بغضم ترکید و اشک روی گونه هایم سرازیر شدو گفتم
منو ببر بگذار خونهمادرم و برو دنبال زندگیت.
چرت و پرت نگو
اشکهایم را پاک کردم سعی کردم برخودم مسلط باشم . صدایم را صاف کردم و گفتم
دوماه نشده که عقد شدیم من همش باعث رنج و ناراحتی و اعصاب خوردیت بودم. الانم که این مریضیه کوفتی اومده سراغم. ولم کن نیما برو به زندگیت برس منو طلاق بده برو یکی دیگه رو بگیر.
بسه مریم. چرت و پرتهاتو تموم کن
صدایم را کمی بالا بردم و گفتم
تو داری از سر دلسوزی....
میان کلامم امدو گفت
تمومش میکنی یا نه؟
نه تمومش نمیکنم. تاحالا رنج غلطی که کرده بودم و کشیدی از حالا به بعد میخوای مریض داری کنی؟ میترسی دیگران بگن چون زنش مریض بود طلاقش داد؟
لحنش جدی شدو گفت
نه ...نه...نه بس کن
از لحن او عصبی شدم جیغ کشیدم و با هق هق گریه گفتم
لعنتی واسه چی منو تو زندگیت نگه داشتی؟ دیدن حال تو داره منو میکشه.
نگاهش را از من گرفت و من صدایم را پایین اوردم و گفتم
من و ولم کن برم نیما. خودت و ازرنج با من بودن آزاد کن . برو یه زن خوب بگیر یکی که دوسش داشته باشی. یکی که سالم باشه. یکی که بتونه برات چند تا بچه بیاره.
مقابل رستوران ایستادو گفت
پیاده شو بریم نهار بخوریم.
به طرفش چرخیدم دستش را گرفتم و گفتم
بهم علتش و بگو
علت چی و ؟
چرا منو ولم نمیکنی بری دنبال زندگیت؟