#پارت345
با من بمان💐💐💐
اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
الان وقتش نبود که اینهارو به من میگفتی
کاش منم دل داشتم یه چیزهایی رو بهت میگفتم.
پس کی وقتشه؟
مکثی کردو ادامه داد
هان مریم؟ کی وقتشه؟ تو چی میخوای به من بگی؟ میخوای بگی نیما کتکت میزنه؟ اتفاقا انگار کار درست و اون میکنه . شاید اگر اونروزی کهگفتی میخوای بری سرکار عیسی حمایتت نکرده بود و نشونده بودت سرجات الاناوضاعمون این نبود.
تو زندگیت خوب و خوش و عالی بود .منم خوشحال بودم که بچه هام سر زندگیشونن. اونروز که نیما اومد خونمون و تو با دیاکو بودی من خیلی تلاش کردم که بابات نفهمه. اما خودش یه چیزهایی فهمید.
نیما که رفت نشست رو به قبله و های های گریه میکرد.
اشکهای جاری شده م را پاک کردم و گفتم
مامان. نمیشه قطع کنیم بعد باهم حرف بزنیم. الان هم من حالم خوب نیست و هم تو . این حرفها تکراریه چند روزه داریممرورشون میکنیم.
با فریاد گفت
نه نمیشه باید بگم تا بشنوی و بدونی که چی به سر خانواده اوردی. این حرفهاممتکراری نیست. نمیخواستم بهت یگم که ناراحت نشی ولی خودت باعث شدی .اونروز که نیما از خونمون رفت بابات های های گریه میکردو میگفت
مریم رسوایی به بار اورده خدا مرگ منو برسون. من طاقت ندارم این بی ناموسی رو ببینم.
بهش گفتم رحیم دختره کاری نکرده چرا اسمون ریسمون میبافی .
گفت من هشتاد سالمهمنصوره . مریم خطا کرده این پسره یه بوهایی برده از حالش پیدا بود.
نیما که اومد خونه و دنبال گوشی و سیم کارتت گشت. بابات فقط نگاه میکرد وقتی که رفت دیگه حرف نزد. یه تسبیح گرفت دستش و فقط ذکر میگفت. من فکر میکردم واسه ارامش زندگی تو دعا میکنه ازش پرسیدمچه ذکری میگی؟ گفت دارم از خدا میخوام مرگ منو برسونه. چند وقت دیگه نیما میاد ازمون گله میکنه من روی مقابل شدن باهاش و ندارم.
تو صبر کن یکم بعد دوباره سرو کله ماجدوهیمن هم پیدا میشه. خدا مرگ منو برسونه بزرگتریننعمت ورحمتش شامل حالم شده.
فردای اونروز خدا دعاش و اجابت کرد و مرد .رفت و ندید که تو چه بلایی سرمون اوردی.
بابات مرد و راحت شد.باعث این تنهایی من تویی . زندگی هممون و به عزاکده تبدیل کردی باعث خودکشی لیلا و تنهایی عیسی هم تو شدی. خانواده رو با خودخواهیت از هم پاشوندی. بچه م جلوی چشمم داره اب میشه و کاری ازم بر نمیاد.
نیما مثل پیرمردها شده . امروز عیسی منو برد دکتر یه سر رفتیم دم نمایشگاه مثل پیرمردها شده.
اخه تو چقدر خود خواهی دختر؟همه رو بدبخت کردی بازم دست بردار نیستی .
کار نداری عزیزم؟
بایدم حوصله حرفهای منو نداشته باشی دست از سر این ماجدو دیاکو و خانواده ش بردار. من دلم نمیاد نفرینت کنم ولی این هول و ولایی که تو دلم انداختی و خدا داره میبینه. به اندازه کافی من جلوی ارزو خانم و نیما سرشکسته شدم تمومش کن مریم.
زنده و مرده بودن هیچ کس برای تو اهمیتی نداره .فقط به دل خودت فکر نکن . یکمم به ارامش دیگران فکر کن. عیسی اینقدر حالش خرابه که من میترسم سکته کنه بیفته روی دستم خودمم فشارم بالاست دارم میمیرم.
سکوت کردم مامان هم دیگری چیزی نگفت و ارتباط را بی خداحافظی قطع کرد.گوشی را زمین گذاشتم . دستانم را مقابل صورتم نهادم و های های گریه میکردم.