#پارت349
خانه کاغذی🪴🪴🪴
سرم را بالا اوردم چشمان امیر روی من قفل شده بود.اشاره ایی به من کردو گفت
اونطوری نشین
گفته اش را اطاعت کردم. امیر گفت
رفتی ثبت نام کردی؟
سرتایید تکان دادم و او ادامه داد
وسیله هاتم خریدی؟
بازهم سرتایید تکان دادم امیر گفت
دوست داری بریم دور بزنیم؟
کجا؟
بریم بیرون یکم بچرخیم؟
میترسم.
از چی؟
بهمون حمله کنند.
خندیدو گفت
نترس . هیچ اتفاقی نمیفته. در ضمن مگر اون سه باری که حمله کردند چی شد؟ بازم چیزی نمیشه.
فکری کردم و گفتم
بریم.
برخاست و گفت
لباسهات خوبه اگر سردت نمیشه با همینها بیا
نه خوبه
از خانه خارج شدیم در حیاط به من گفت
تو بشین پشت فرمان
متعجب گفتم
من؟
اره عزیزم .
من با این ماشین اتومات ها بلد نیستم.
یادت میدم.
پشت فرمان نشستم.
امیر به مصطفی پیام دادو گروه را بدنبالمان راهی کرد. من را راهنمایی کرد از حیاط خارج شدم و به کوچه رفتیم. امیر به ارامی و با خونسردی مرا اموزش میداد.
مقابل یک کافه به من فرمان ایست دادو گفت
مصطفی رو بگم بره برامون ابمیوه بگیره؟
بریم داخل بخوریم.
اخه با بلیز شلوار اومدی
باشه
ضربه ایی به شیشه سمت من خورد . نگاهمان به ان سمت چرخید امیر به مصطفی اشاره کرد که از ان سو بیاید مصطفی دور ماشین چرخید. امیر شیشه را پایین داد مصطفی گفت
ببخشید نمدونستم اینطرف نشستید.
پس حواست کجاست ؟
مصطفی کمی مکث کردو گفت
متوجه نشدم.
برو دوتا اب هویج بگیر
نگاهی به من انداخت و گفت
با بستنی؟
سرتایید تکان دادم. امیر گفت
یکیش با بستنی باشه .
مصطفی رفت و من گفتم
تو بستنی نمیخوری؟
من باید وزنمو بیارم پایین .
اشاره ایی به مصطفی کردم و گفتم
این مگه خانه نداره که بیست و چهارساعت با تواِ ؟
مصطفی؟
سرتایید تکان دادم و او گفت
نه نداره. وقتی بچه بوده پدرمادرش تو تصادف مردن . یه خواهر داشت که اونم چند سال پیش فوت شد.
با دلسوزی گفتم
اخی چرا؟
با شوهرش دعواش میشه تو دعوای زن و شوهری سکته کرد و قلبش ایستاد. سبب اشنایی من و مصطفی هم همون شد.
#پارت349
_، ارسلان راست میگفت سالهایی که عمو وظیفه داشته هزینه زندگی تورو پرداخت کنه اما نکرده، اون باغ الان به جای اونه، بعد از صدوبیست سال سرشو که زمین بزاره اگر سهم الارث تو رو ندن بامن طرفن. برات وکیل میگیرم شکایت میکنم از حلقومشون میکشم بیرون.
_چه شکایتی؟ وقتی من فامیلیم شهسواریه اونها محمدی چه جوری میخوای ثابت کنی بایه دفترچه خاطرات؟
_نخیر با آزمایش دی ان ای، عسل جان سهم تو از ارثیه عمو پنج تا باغه نه یکی. نمیزارم حقت ضایع شه.
_اولا اون هنوز زنده س ، دومأ ارسلان خودش گفت که سهم منو میدن.
ایشالا خدابه عمو سلامتی بده اما این حرف ارسلانه که توی اونها انسان از آب در اومده ، مینا و کیانوش و تاحدودی مریم که اینو نمیگن، خود زنعمو یه مار مولکیه که لنگه نداره.
به فکر فرو رفتم، فرهاد غذایش را که خورد گفت
_سه روز دیگه عیده ها،هفت سین بلدی برام بچینی؟
لبخندی زدم و ابروهایم را بالا دادم فرهاد ادامه داد
_البته ما کسی و نداریم که بیاد خونمون.
_ارسلان میاد.اقا شهرام هم میاد ، عمه ت چی اون نمیاد؟
_سالهای پیش که می امد امسال و نمیدونم.
_سه روز دیگه عیده اره؟
_چطور؟
_امروز ارسلان بهم زنگ زد گفت
_اخر هفته میان اینجا
لبخند فرهاد محو شدو گفت
_من بلیط گرفته بودم سال تحویل مشهد باشیم
_برو کنسلش کن. بعد از رفتن ارسلان میریم مشهد.
سرش را پایین انداخت وگفت
_بزار بهش زنگ بزنم ببینم میاد همگی بریم.
لبخند زدم و گفتم
_این خیلی عالیه فرهاد
_راستی یه خبر دیگه
_چه خبری؟
_امشب تولد ریتاست، شهرام شام دعوتمون کرده.
فکری کردم وگفتم
_از ماجرای شمال و دفتر خاطرات عمه م چیزی به اقا شهرام و مرجان نگو ، باشه؟
فرهاد فکری کردو گفت
_شهرام که تا حدودی میدونه، ولی به مرجان چشم نمی گم.
به فکر فرو رفتم در مقابل مرجان و خانواده اصالت دارش، داشتن مادری که گذشته خوبی نداشته و توبه کار بوده، و پدری مثل بهجت که به هیزی و هرزی معروف است و در این سن بالا هنوز دست بردار خطا کاری نشده ، کمی خجالت اور بود، و از همه بدترش برخورد زشت بابام بامن بود.
فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت
_رفتی تو فکر؟
_داشتم به این فکر میکردم برای تولد ریتا کادو چی بگیریم؟
_حالا میریم یه چیزی میخریم، فکر کردن نداره که.
برخاست از اشپزخانه خارج شدو با سیگارش به سمت کاناپه ها رفت ، من هم بلند شدم،،دو عدد چای ریختم و کنارش نشستم.
دوباره در افکارم غرق شدم، یاد حرفهای نا پسند پدرم افتادم، ای کاش فرهاد انجا نبود و این حرفها را نمیشنید. البته اگر فرهاد نبود معلوم نمیشد میخواستن چه بلایی سرم بیارن، به سمتم هجوم اورد دستشم برد بالا منو بزنه ، فرهاد جلوشو گرفت.
نگاهی به فرهاد انداختم، زیاد هم ادم بدی نیست ها، فقط یکم عصبیه.