#پارت351
با من بمان💐💐💐
کلامش را با کشیدن دستم و چرخاندن سرمبریدم و گفتم
تو به مریضی من کاری نداشته باش
ماشین را مقابل در حیاط پارککرد . ساق دو دستش را روی فرمان گذاشت . به طرف من چرخیدو گفت
هیچ علاقه ایی به من نداری نه؟
اشکهایم را پاک کردم. بغضی که گلویم را پاره میکرد کنترل کردم و گفتم
من اینقدر شرمنده تو هستم که اصلا روم نمیشه بهت ابراز علاقه کنم.
خیره در چشمانم ماندو سپس گفت
من که بهت گفتم فراموشش کن دیگه چته؟
تو هرچقدرهم که این حرف و بزنی من از درون خجالت زده م
در همان حالت کمی نگاهم کردو سپس صاف نشست نفس پرصدایی کشیدو گفت
لاینحل تراز این مسئله هیچی تاحالا تو توزندگیم نبوده
کمی نگاهش کردم. ریموت را زد در از دو طرف باز شد. اتومبیل مشکی رنگی که بسیار شیک و براق بود داخل حیاط قرار داشت. متعجب گفتم
این مال کیه؟
بدنبال سکوتش سرگرداندم و نگاهش کردم. با تمام اندوهی که داشت لبخند زدو گفت
اینم سوپرایزی که بهت گفتم.
حوصله هرچیزی را داشتم جز این یکی. اما به زور لبخند زدم و با ذوقی ساختگی گفتم
واسه منه؟
او که انگار متوجه مصنوعی بودن ذوق من شده بود. نفسی عمیق کشید گویا که این نمایش خوشحالی دروغین من را دوست داشت لبخندی زدو گفت
اره عزیزم واسه تو خریدمش.
در ماشین را باز کردم و پیاده شدم. به طرفش رفتم. از مشماهایی که روی صندلی بود و ظاهر براقش پیدا بود که صفر است. قیمت این ماشین پنج برابر ماشینی بود که خودم خریده بودم.
کنارم آمدو گفت
خوشت اومد؟
خیره در چشمانش گفتم
عالیه
بعد از عملت یه روز میریم سندش و میزنم به اسم خودت.
با تعجب گفتم
به اسم من؟
اره دیگه.
خیره به ماشینماندم . نیما دستش را پشت کمرم نهادو گفت
دوست داری بریم باهاش یه دوری بزنیم و برگردیم؟
لبهایم را به هم فشردم و گفتم
حالا بعدا میریم.
به طرف خانه راه افتادم نیما گفت
حتی نمیخوای داخلشو ببینی؟
متوجه کارم شدم و به طرف ماشین رفتم. در سمت راننده را باز کردم و سوار ماشین شدم.
#پارت350
با من بمان💐💐💐
نفس پرصدایی کشیدم و گفتم
من طلاق میگرفتم؟
منم خواستم طلاقت بدم نرفتی
به طرفش چرخیدم و گفتم
به خودت دروغ میگی یا به من؟
با اخم نگاهم کردو من با زیرکی ادامه دادم
تو طلاق بده نبودی. والا نه به التماس های من اهمیت میدادی نه به ضمانت مادرت .
با اخم نگاهش را از من گرفت و من ادامه دادم.
تویی که چهل روزه هر بلایی دلت خواسته سرم اوردی و منو حبسم کردی توی خونه ت درهارو روم قفل کردی نمیتونستی به جای اینکه من و بیرون کنی خودت از اون خو نه بری و منو تنها بگذاری بعدشم یه دادخواست طلاق توافقی بدی . دلیل موجهی هم برای طلاق دادنم داشتی .
سر تایید تکان دادو گفت
احسنت برتو که متوجه همه اینها شدی. به نظرت چرا طلاقت ندادم؟
خیره به نیما ماندم و او کمی بعد گفت
چون دوستت داشتم.
پوزخندی زدم و محکم تکیه کردم.نیمه نگاهش را به طرف خودم از گوشه چشم دیدم و گفتم
دوسم داشتی و اون برخوردهاو رفتارهارو باهام میکردی؟
اره. ازت کینه داشتم. دلم میخواست کاری که باهام کردی و تلافی کنم. دوست داشتم همونقدر که من وقتی فهمیدم تو چرا باهام ازدواج کردی و قصدت اینه که جدا بشی و بری با اون پسره. پیش خودم و دیگران خورد شدم و شکستم تو هم اون حس و همونقدر تجربه کنی. امروز وقتی فهمیدم که تو زمان خریده بودی تا زیر سایه زندگی کردنت با من همچنان دنبال اون خانواده ایی و به فکر جبران کارهاشونی دوباره همون حس روز اولی که فهمیدم دورم زدی بهم دست داد. اینبار فهمیدم که تو دلت با زندگی من نیست. من درهارو بستم و قفل کردم تا تو به زندگیت فکر کنی و سربه راه بشی .اونقدری هم دعوامون طول نکشید اگر مراسم های بابات و یک هفته مراسم لیلا رو ازش کم کنی یک ماه من تورو تو خونه نگهت داشتم. توی همین یکماه تو دیوار و سوراخ کردی که از اونجا بری. امروز واقعا قصدم این بود که ردت کنم بری و طلاقت بدم از ازمایشگاه که زنگ زدند گفتند سرطان داری نظرم عوض شد.
سرم را به طرفش گرداندم و گفتم
چرا نظرت عوض شد.
با تمام غم و ناراحتی گفت
میخواستم بفرستمت بری که از بند من رها بشی . ازاد بشی.بهم ثابت شد که تو منو دوست نداری.
پس چرا نفرستادی؟ چرا نگهم داشتی ؟
تو مریضی . عیسی که از دِق مردن لیلا حال و روزش خرابه. مادرت هم که هفتاد سالشه خودشم حال و روز خوبی نداره. کی میخواد دنبال درمانت بیفته؟
تو چیکار داری ؟ تو کاری که خودت صلاح میدونی و انجام بده.
مکثی کردو سپس گفت
من دوستت دارم مریم.
نگاهم را رو به شیشه دادم تا اشکهایم را نبیند. دستش را روی دستم گذاشت و گفت
از مرام و معرفت و مردونگی به دوره که
#پارت351
با من بمان💐💐💐
کلامش را با کشیدن دستم و چرخاندن سرمبریدم و گفتم
تو به مریضی من کاری نداشته باش
ماشین را مقابل در حیاط پارککرد . ساق دو دستش را روی فرمان گذاشت . به طرف من چرخیدو گفت
هیچ علاقه ایی به من نداری نه؟
اشکهایم را پاک کردم. بغضی که گلویم را پاره میکرد کنترل کردم و گفتم
من اینقدر شرمنده تو هستم که اصلا روم نمیشه بهت ابراز علاقه کنم.
خیره در چشمانم ماندو سپس گفت
من که بهت گفتم فراموشش کن دیگه چته؟
تو هرچقدرهم که این حرف و بزنی من از درون خجالت زده م
در همان حالت کمی نگاهم کردو سپس صاف نشست نفس پرصدایی کشیدو گفت
لاینحل تراز این مسئله هیچی تاحالا تو توزندگیم نبوده
کمی نگاهش کردم. ریموت را زد در از دو طرف باز شد. اتومبیل مشکی رنگی که بسیار شیک و براق بود داخل حیاط قرار داشت. متعجب گفتم
این مال کیه؟
بدنبال سکوتش سرگرداندم و نگاهش کردم. با تمام اندوهی که داشت لبخند زدو گفت
اینم سوپرایزی که بهت گفتم.
حوصله هرچیزی را داشتم جز این یکی. اما به زور لبخند زدم و با ذوقی ساختگی گفتم
واسه منه؟
او که انگار متوجه مصنوعی بودن ذوق من شده بود. نفسی عمیق کشید گویا که این نمایش خوشحالی دروغین من را دوست داشت لبخندی زدو گفت
اره عزیزم واسه تو خریدمش.
در ماشین را باز کردم و پیاده شدم. به طرفش رفتم. از مشماهایی که روی صندلی بود و ظاهر براقش پیدا بود که صفر است. قیمت این ماشین پنج برابر ماشینی بود که خودم خریده بودم.
کنارم آمدو گفت
خوشت اومد؟
خیره در چشمانش گفتم
عالیه
بعد از عملت یه روز میریم سندش و میزنم به اسم خودت.
با تعجب گفتم
به اسم من؟
اره دیگه.
خیره به ماشینماندم . نیما دستش را پشت کمرم نهادو گفت
دوست داری بریم باهاش یه دوری بزنیم و برگردیم؟
لبهایم را به هم فشردم و گفتم
حالا بعدا میریم.
به طرف خانه راه افتادم نیما گفت
حتی نمیخوای داخلشو ببینی؟
متوجه کارم شدم و به طرف ماشین رفتم. در سمت راننده را باز کردم و سوار ماشین شدم.