#پارت355
خانه کاغذی🪴🪴🪴
مگه میشه تو منو تکون داده باشی و من نفهمیده باشم تو میخوای منو مجبور کنی یا پونصدتا شنا برم که نمیتونم. چون نمیتونم برم لابد میخوای منو بزنی اره؟
قرارمون همین بود دیگه.
کجای دنیا دیدی یه استاد با یه شاگرد تازه کار مبارزه کنند؟
با قهقهه گفت
تاحالا ندیدم اما الان تو زیر زمین این خونه قراره ببینم.
مردو میزارن با زن مبارزه کنه؟ تو قدت خیلی از من بلندتره واسه همین از من موفق تری مشتتم از گارد من خیلی بزرگتره
ابرو بالا دادو گفت
ببین چه بهانه هایی میاره ها. حالا چرا به مبارزه فکر میکنی شنارو برو اون که راحت تره ؟
من میتونم شنا برم امیر؟ اونم پونصدتا. اولا من دستم بخیه هاش تازه خوب شده هنوز درد میکنه
اهان راستی حواسم به دستت نبود ایراد نداره دراز نشست برو
پونصدتا؟
۳۰۰ تاشم من ندیده میگیرم خوبه؟ من تو باشگاه یدونه رو هم کوتاه نمیام ها الان ۳۰۰ تا رو از تو گذشت کردم.
میدونی چیه؟ من اصلا حرفتو باور نمیکنم. تو منو بیدار نکردی داری دروغ میگی
اولا من نباید بیدارت کنم خودت باید بیدار بشی در ثانی الان بهت ثابت میکنم.
به سراغ ال ای دی رفت کنترل را برداشت شبکه را عوض کرد و موس کنترل دوربین را برداشت پترنی را رسم کردو کدی را زد و گفت
الان نشونت میدم.
با دیدن دوربین در اتاق خواب انگار که با پتک توی سرم کوبیدند هول شدم و گفتم
باشه حالا نمیخواد فیلم نشون بدی قبول دارم.
یه دقیقه صبر کن
نشانه گر را که عقب کشید از شانس بد من دوربین مستقیم روی ان قسمتی امد که من داشتم طرح را روی لباس میکشیدم و نازنین بالای سرم بود.
چشم در اتاق چرخاندم دوربین در دهان مجسمه عقابی که روی دیوار بود قرار داشت.
طراحی به جهنم من کبودی بازویم را هم به نازنین نشان داده بودم.
#پارت355
باور کن خیلی دوستت دارم، همه تلاشمو میکنم تو احساس خوشبختی کنی ، بدخلقی ها و عصبانی شدن هامو ببخش ، بخدا دست خودم نیست عسل، بخاطر اینکه تو خوشبخت باشی دارم میرم مشاوره، بقول خودت اخلاقمم خوب میکنم.
سکوت کردو سپس ادامه داد
پاشو بریم داخل
برخاستم و در کنار فرهاد هم قدم شدم. حرفهایش دلم را راضی کرده بود،اما حسی در درون وجودم خاطرات تلخم را بیدار میکرد، یاد توهین هایی که به من میکرد، کتکهایی که خورده بودم و سوالهای بیجوابش، ازارم میداد.
از زبان فرهاد
میهمانی که تمام شد همه رفتند، برای چند مورد حساب کتاب با مرجان فرصت را غنیمت دانستم و مشغول شدم، همچنان که برای مرجان توضیح میدادم اسناد کارخانه را رهم نشانش میدادم. مرجان آرام و زیر لبی گفت
ریتا داره عکس های تولد پارسالشو نشون عسل میده.
ولشون کن، حواست به من باشه.
اون نوه الهام خانمه ها، نیتش از اینکار نشون دادن تو وستاره کنار هم به عسله.
نگاهم تیز به آن سمت چرخید عسل خیره به صفحه لب تاپ ریتا بود. بلافاصله گفتم
عسل جان.
نگاه معنی داری به من انداخت و حرفی نزد.
بیزحمت گوشی منو از روی میز میاری؟
عسل برخاست، مرجان گفت
ریتا مامان بلند شو برو چند تا چای بیار
ریتا موزیانه نگاهی به ما انداخت و گفت
چشم.
عسل گوشی را دستم داد ، دستش را گرفتم وگفتم
یعنی خانم من که همه چی متعلق به ایشونه، موقع حساب کتاب نباید باشه؟
لبخند تلخی زدو گفت
من که سر در نمیارم.
خوب بشین کنارم سردر بیاری دیگه.
من حوصله م نمیاد.
مرجان برخاست لپ تاب ریتا را بست و به اتاق خوابشان برد.ریتا با یک سینی چای بازگشت وگفت
لپ تابم کو؟
نگاهی به عسل انداخت و گفت
کجاست؟
عسل هاج و واج به میز نگاه کرد گفت
نمیدونم.
مرجان ریتا را صدازد ، ریتا چای را مقابل ما نهاد و به اتاق خواب رفت.
عسل کنارم نشست و گفت
چرا لپ تابشونو جمع کردند؟
ولشون کن، تو خودت بهترشو داری.
داشتم عکس های تولد پارسال ریتا رو میدیدم.
ماشین حساب گوشی ام را اوردم و چند فاکتور مقابل عسل نهادم و گفتم
اینهارو جمع میزنی؟