#پارت356
خانه کاغذی🪴🪴🪴
موس را رها کرد به طرف من چرخید طوری نگاهم کرد که نفسم گرفت کمی به من خیره ماندو من در حالیکه گوشه لبم را میگزیدم . به این فکر میکردم که ذهنش را درگیر کنم مانیتور را نگاه نکند که ببیند من اثارضربات کمربندش را به نازنین نشان دادم و مسئله فقط همین طراحی کردنم باشد. زیر چشمی مانیتور را نگاه کردم خوشبختانه صحنه جاساز کردن پول رد شد. گوشه لبم را گزیدم و گفتم
ببخشید.
همچنان با همان نگاه وحشتناکش به من زل زده بود. انگار که داشت تصمیم میگرفت چه بلایی برسرم بیاورد.
نگاهش را از من گرفت و به زمین دوخت . به میز تکیه کرده بود و دستهایش را مشت میکرد و باز مینمود ال ای دی را نگاه کردم خوشبختانه ان صحنه هم گذشت و رد شد. سرش را بالا اورد و رو به من گفت
اونسری که صیغه نامه رو اینجا قایم کرده بودی.
اشاره ایی به دوربین کردو گفت
اینو نگه داشته بودم. فکر کنی اینجا دوربین نداره ببینم چند بار دیگه چنین غلطی و میکنی .
نگاهم را از او گرفتم صدایش را کلفت کردو گفت
الان چه جوابی داری که بدی؟
ارام گفتم
هیچی
صدایش را بالا بردو گفت
سطح لیاقتت و میبینی چقدر پایینه ؟ دیروز میگی شاید تو هیچ وقت نخوای به من اعتماد کنی . تو میزاری من بهت اعتماد کنم فروغ؟ چند دفعه راجع به این مسئله حرف زدیم و هربار من بهت گفتم نه؟
جلوتر امدو گفت
سرتو بگیر بالا منو نگاه کن.
با ترس و لرز سرم را بالا اوردم امیر در یک قدمی من ایستاده بود. ارام گفتم
ببخشید.
چرا اینکارو کردی؟
با صدایی لرزان گفتم
نازنین خیلی اصرار کرد گفت کارم لنگ مونده داره ابروم میره فقط این یه بارو انجامش بده . خیلی بهش گفتم نه اما اون اینقدر اصرار کرد که من تورو در بایستی موندم.
کمی سکوت کردو گفت
راه بیفت برو
با ترس و لرز گفتم
کجا؟
صدایش را بالا بردو گفت
سرقبر من. بریم تمرین کنیم.
از مقابلش گذشتم نفس راحتی کشیدم خدارو شکر که بخیر گذشت. به زیر زمین رفتیم . طبق برنامه هرروز نرمش را شروع کردیم . در چهره امیر اخمی عمیق بود که من از شدت استرسم هرکار میگفت انجام میدادم. فقط خدا خدا میکردم که بگوید شنا یا دراز نشستت و برو. قصد مبارزه با من را نداشته باشد. نرمش که تمام شد مقابلم ایستادو گفت
پونصدتا شنا؟ دراز نشست ؟ یا مبارزه؟
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
دراز نشست.
بشین زمین شروع کن
با احتیاط گفتم
پونصدتا؟
اخم هایش را در هم کشیدو گفت
نمیخوای روتو کم کنی؟
سریع نشستم و گفتم
خیلی خوب . پونصدتا
صدایش را کلفت کردو گفت
بدون استراحت
لبم را گزیدم و گفتم
باشه
مثل عزرائیل بالای سرم ایستاده بود و میشمرد تا صدو هفتادو خورده ایی رفتم درد عمیقی در شکمم پیچیدزانوانم را بقل کردم و با ناله گفتم
یه لحظه وایسا
با لگد نسبتا محکم به کنار زانویم کوبیدو گفت
برو
پایم را جمع کردم و گفتم
نمیتونم. دلم درد گرفت
سرتایید تکان دادو گفت
نمیتونی.
دستش را به طرفم دراز کردو گفت
بلند شو.
برخاستم به طرف کمد وسیله هایش رفت قلبم تالاپ و تولوپ میکرد دو عددضربه گیر ساق بند اورد گفت
اینهارو ببند به دستت.مبارزه میکنیم.
با ترس گفتم
همون دراز و نشست و میرم.
نه اونو نمیتونی بری ببند به دستت.
دستانم را پشنم گرفتم و گفتم
میتونم. بخدا میتونم.
ضربه گیرهارا جلویم تکاندو گفت
این یه ارفاق در حقته ها نگیری می اندازمش کنار و همینجوری مبارزه میکنیم ها
بغض راه گلویم را بست ضربه گیرهارا از او گرفتم و به دستم بستم و طوری مظلومانه که دلش به رحم بیاید گفتم
یواش ها باشه
دستانم را مقابل صورتم به حالت دفاع گرفتم و مبارزه شروع شد. هرچند از من عصبی بود اما متوجه بودم که نه سرعتش واقعی است و نه قدرتش. اما همین قدرت کنترل شده اش هم خیلی زیاد بود و من تابم کم. استخوانهای دستم داخل ضربه گیر در حال شکستن بودند.لحظه ایی ایستادو گفت
افرین ببین چقدر پیشرفت کردی. هم محکم ایستادی هم گاردت بسته ست. اما از حمله میترسی
نمیترسم تو اجازه حمله کردن نمیدی تند تند داری میزنی
حریف وای نمیایسته که تو هم بزنی . باید ریسک کنی یه لحظه قید دفاع و بزنی و حمله کنی . بعد که حمله کردی اینقدر سرعتت بالا باشه که اون مجال حمله نداشته باشه.
خواستم ناقافل به اون مشت بزنم با دفاعش دستم را رد کرد دوسه قدم عقب رفتم اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
ای دستم.
امیر جلو امدو گفت
چی شد فروغ؟
پنجه دستم را لای دوتا پاهایم گذاشتم و با هق هق گریه روی زمین نشستم و گفتم
دستم شکست
جلو امدو گفت
ببینم
مقابلم نشست دستم را از لای پایم در اوردمنگاهی به دستم کردو گفت
نه نشکسته
خواست دستم را بگیرد جیغ کشیدم و گفتم
بهش دست نزن.
صبر کن میخوام ببینم چی شده؟
نمیخوام ببینی. ولم کن به من دست نزن.
یه لحظه ساکت.
دستم را در دستش گرفت ناله ایی کردم و گفتم
ولش کن امیر دارم از درد میمیرم.
فاکتورها را بسمت خودم هل داد و گفت
#پارت356
فکر میکنی من نفهمیدم تو نخواستی من عکس های ریتارو ببینم ؟ چرا با فاکتورهات سرکارم میزاری؟
سر تاسفی تکان دادم و سکوت کردم. شهرام گوشی اش را کنار گذاشت و گفت
چیزی شده؟
نگاهی به شهرام انداختم وگفتم
میای فاکتور های منو جمع بزنی؟
شهرام تچی کردو گفت
من خسته م ، حس و حال ندارم.
عسل ارام گفت
چرا منو به خاطر یه تار موم که ناخواسته از روسریم بیاد بیرون به بدترین شکل شکنجه میدی اما ستاره کنار اقا شهرام کلا بی روسری میشسته؟
اخم کردم وگفتم
اونو به خاطر همون کارهاش طلاق دادم.
توطلاقش ندادی، چون بهش خیانت کردی ازت طلاق گرفت.
سعی کردم خونسرد باشم با بی تفاوتی ساختگی گفتم
حالا هرچی، مهم اینه که گورشو از زندگیم گم کردو رفت.
من میخوام بدونم، تو مگه به قول خودت همون فرهاد نیستی؟ چرا واسه من....
حرفهای عسل کنترل اعصابم را بهم میریخت،ارام گفتم
محترمانه خودت خفه شو.
چرا باید خفه شم؟
ستاره یه موضوعیه که مال گذشته من بوده، الانم طلاق گرفته، دیدی که داره ازدواج هم میکنه، الان چرا داری اوقات جفتمونو تلخ میکنی؟
من اصلا کاری با گذشته تو ندارم، من میگم اینهمه مراقب حجاب و پوشش منی پس چرا واسه اون همون فرهاد نبودی؟ امروز مانتو منو پاره کردی چون کوتاه بود ستاره که با بلیز شلوار نشسته.
اهی کشیدم وگفتم
دوست ندارم در مورد این مسئله چیزی بشنوم.
ولی من دوست دارم حرف بزنم و نتیجه بگیرم.
نتیجه بحث کردن بی مورد یه تو دهنی محکمه اگر دلت میخواد بحث کن.
پوزخندی زدو گفت
منو میخوای بزنی؟
طبق سفارش خانم مشاوره م سعی کردم خونسرد باشم و پاسخش را ندهم.
برخاست و به سمت کاناپه ها رفت گوشی اش را برداشت و سرگرم شد. مرجان از اتاق بیرون امدو کنارم نشست نگاهی به عسل انداخت و گفت
ببخشیدها ریتا یه خورده ژنش مشکل داره دعوا درست کردن و دوست داره
اهی کشیدم وگفتم
لنگه خودته دیگه.
مرجان نگاه معنی داری به من انداخت و گفت
چرا من؟
تا از شما مادر و دختر غافل میشم یه بلایی سر زندگی من میارید، بلند شدی رفتی شمال خانه عمه کتی اون دفتر خاطرات لعنتی رو دادی به عسل خواند زندگی منو دوباره بهم زدی.
مرجان هاج و واج گفت
مگه دفتره چی بود؟ خاطره بود دیگه.
بله خاطره بود ، اما خاطراتی که نباید عسل میخوند، بچه منم سرهمون خاطرات سقط شد، مسببش هم تویی.
شهرام که انگار متوجه بحث ما شده بود برخاست و کنار من نشست، سپس گفت
چی شده؟
از دار دنیا من یه برادر دارم، یه موقع میخواهیم دور هم جمع بشیم من چهار ستون بدنم میلرزه که الان چطوری مرجان و ریتا زندگیمو تلخ میکنند.
مگه چی کار کردند؟
اون از مرجان که رفت دفتر خاطرات اورد عسل خوند ، اوضاع زندگی منو چند روز بهم ریخت اعصاب من و عسل و بهم ریخت، اینم از ریتا که گشته تو لب تابش عکس ها