#پارت359
خانه کاغذی🪴🪴🪴
اشکان گفت
کجا تشریف ببره زده تو دماغ من . میخوام شکایت کنم.
پاوسط گذاشتم و گفتم
چه شکایتی؟ چند باربهت گفت مزاحم من نشو ؟
یکی از مردهای حاضر در جمع گفت
راست میگه منم شاهدم .
به طرف مصطفی رفتم اشکان گفت
نمیخوای حرفهای منو بشنوی؟ این مرتیکه کیه دنبالشی؟ تو که تا چندروز پیش یه قولچماغ دیگه شوهرت بود الان چرا با اینی؟
به تو چه که کیه؟ تو مگه مفتشی؟
حال و روزت از کارهات پیداست. یه روز با من. یه روز با بابام. یه روز با یه گردن کلفت عوضی. امروزم با این یکی
خفه شو حرف دهنتو بفهم.
مصطفی یک گام به طرفش رفت سد راهش شدم و گفتم
ولش کن بیا بریم.
سپس از بانک بیرون رفتم چون میدانستم مصطفی به دنبال من می اید.در بیرون از بانک رو به او گفتم
خواهش میکنم اینو به امیر نگید
سرش را بالا دادو گفت
اصلا اینو از من نخواه خانم سرداری
گوشی اش را در اوردو گفت
من باید همین الان ....
یکسر تلفنش را گرفتم و با بغض گفتم
این دوست پسر سابق منه. امیر سراین موضوع منو تا سرحد مرگ زد بعدهم جنازمو میخواسته ببره پیش الکس که مادرش نگذاشته. اینو به امیر نگو
مصطفی کمی به من نگاه کردو گفت
برای من خیلی بد میشه
از کجا میخواد بفهمه؟ اگر ما نگیم از کجا میفهمه؟
نمیشه خانم سرداری . این خلاف تعهد من به امیرخانه
با گریه گفتم
این حرف و بهش بزنی منو میزنه. تو راضی به کتک خوردن من هستی؟
مصطفی با خشم سرش را تکان دادو گفت
من نمیتونم اینکارو کنم.
دو قدم عقب رفتم و گفتم
اصلا برات مهم نیست که من به بدترین نوع ممکن کتک میخورم؟ تو مگه وجدان نداری؟
اگر بفهمه من بهش نگفتم چه جوابی بدم؟ آبروم میره. اون به گردن من حق داره.
وقتی من نگم . توهم نگی از کجا میخواد بفهمه؟
اون صدتا چشم و گوش داره. ادم سرشناسیه اینجا محله یه موقع میفهمه
من دعا میخونم که نفهمه تورو خدا نگو.
چرا میترسی؟ من بهش میگم که اون راه تورو بست .
باهق هق گفتم
من خرابکاری کردم اون فهمیده . بهم اعتمادنداره اقا مصطفی.
من طوری این حرف و میزنم که برای شما بد نشه ولی نمیتونم نگم. رئیس این بانکه با امیر خان دوسته. امیرخان از مشتری های خوب این بانکه اینجا میشناسنش.
امیرو میشناسن منو که نمیشناسن؟ توپیشانی من که ننوشته این زن امیره
صدای امیر لرز به اندامم انداخت
چی شده؟
به طرفش چرخیدم. اشکهایم را پاک کردم و با ان و من گفتم
سسس...لام
اخم هایش را در هم کشیدو گفت
بیا
پاهایم به زمین چسبید و گفتم
بخدا من هیچ کاری نکردم امیر.
بیا گفتم
مصطفی گفت
امیرخان.....
امیر اجازه نداد او حرف بزندو گفت
تو دهنتو ببند.
#پارت359
از زبان عسل
بالشت دیگری از داخل کمد اوردم و روی تخت دراز کشیدم، عکس هایی که با ستاره انداخته بود واقعا روی اعصابم بود. موهای مشکی اش را دورش ریخته بوددست فرهاد هم دور شانه اش بود، هردوهم کل لباسهایشان ابی کاربونی بود. حسادت زنانه م برانگیخته شده بود.
بی خوابی به سرم افتاده بود. تمام کارهای فرهاد مثل فیلم از جلوی چشمم میگذشت.
دم دمای صبح بود که چشمانم گرم شدو خوابیدم ، صدای الارم گوشی فرهاد بیدارم کرد، چشمانم را باز نکردم.
بوسه ایی روی گونه م نشست واکنشی نشان ندادم و همچنان خواب بودم. به حمام رفت و دوش گرفت. صدای زنگ آیفن بلند شد ناچار برخاستم و در را بروی اعظم خانم گشودم. و در آشپزخانه نشستم فرهاد از اتاق خارج شدو گفت
سلام
پاسخ سلامش را فقط اعظم خانم داد.
وارد آشپزخانه شد لپ مرا کشیدو گفت
یه خبر خوب برات دارم.
نگاهی به فرهاد انداختم و حرفی نزدم. فرهاد روبرویم نشست و گفت
دیشب با گوشیت به معلم نقاشیت پیام دادم گفت که تا بعد از پانزدهم فروردین نمیتونه بیاد.
سرم را پایین انداختم، فرهاد ادامه داد
امروز آخرین روز کاریه منه، اگر ناراحت نمیشی من هم از فردا تا پانزده فروردین در خدمتم.
اعظم خانم در حالیکه صبحانه را اماده میکرد گفت
اقا فرهاد اگر اجازه بدید منم امشب باید با بچه ها برم شهرستان.
فرهاد فکری کرد و گفت
باشه اشکال نداره.
صبحانه اش را خورد و لباس پوشیده مقابل اشپزخانه ایستادو گفت
بامن کاری نداری؟
سکوت کردم. فرهاد وارد اشپزخانه شد دستم را گرفت و گفت
پاشو بیا
ناچار برخاستم و بدنبالش راهی شدم. در راهرو ایستاد دستم را که هنوز رها نکرده بود بوسیدو گفت
قهری با من؟
نگاهم را از نگاهش گرفتم ، دستی به صورتم کشیدو گفت
اینجوری نکن دیگه، من اعصابم بهم میریزه، میخوام برم سرکار.
در پی سکوت من کیفش را برداشت و گفت
خداحافظ
از خانه که خارج شد به اتاق نقاشی ام رفتم. و خودم را سرگرم کردم، مدتی که گذشت اعظم خانم وارد اتاق شدو گفت
عسل خانم
به سمتش چرخیدم وگفتم
بله
برادر اقا فرهاد پشت دره، اجازه هست درو باز کنم؟
فکری کردم وگفتم
بله باز کن.
به اتاق خواب رفتم مانتو و روسری م را پوشیدم و از اتاق خارج شدم شهرام وارد خانه شدو گفت
سلام
به استقبالش رفتن، سلامش را پاسخ دادم، شهرام به سمت کاناپه ها رفت وگفت
بیا بشین کارت دارم
روبرویش نشستم ، شهرام ارام گفت
دیشب چت شده بود؟
ساکت ماندم و به او خیره شدم، شهرام ادامه داد
ببین عسل جان، یه بار دیگه هم بهت گفتم بین تو وریتا برای من فرقی نیست من همونطور که ریتا دخترمه توروهم مثل دخترم میدونم.
سرم را پایین انداختم و گفتم
ممنون،،خوبیعاتون به من ثابت شده س.
الان که تو خیلی چیزهارو راجع به خودت و گذشته ات میدونی واضح تر میشه باهات صحبت کرد. شاید حرفهایی که میخوام بزنم یکم ناراحتت کنه اما روی حرفهام فکر کن.
چشم
اول اینکه چرا با فرهاد اوقات تلخی میکنی؟
برخورد دیشبشو ندیدید؟
شهرام کمی فکر کردو گفت
دیشب که خوب بود.
هینی کشیدم و گفتم
دست من به رو ندیدی چه جوری کشید