eitaa logo
عسل 🌱
9.7هزار دنبال‌کننده
458 عکس
109 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
با من بمان💐💐💐 وارد قبرستان شدیم.سر مزار بابا صندلی چیده بودند و مردم مرتب و به صف نشسته بودند.‌ ‌کنار مامان نشستم ارام در گوشم گفت مادر شوهرت تو مسجد به من میگه دخترت واسه لیلا نمیخواست عزا نگه داره اشکالی نداشت. چرا صبر نکرد چهل باباش تمام بشه. سکوت کردم.و به روبرو نگاه کردم مامان کمی بعد گفت ایشالله خدا یه بچه لنگه خودت بهت بده. مدام تو دلهره و اضطراب نگهت داره. من چقدر دیگه باید از دست تو حرص بخورم اخه؟ من همچنان ساکت بودم. اقوام یک به یک امدند و تسلیت گفتند و رفتند. کم کم جمعیت حاضر در قبرستان همه متفرق شدند . من و نیما و عیسی و خاله معصومه و مامان ماندیم. و پدر و مادر نیما. ارزو خانم رو به من گفت مریم جان امشب شما برو خونه مادرت پیش مادرت بمون متعجب گفتم چرا؟ چهلم پدرت تمام شده. بمون پیش مادرت که یکم استخوانش سبک بشه. نیما یک قدم نزدیک من امدو گفت نه مامان ما امشب یه کاری داریم.باید انجامش بدیم. هرکاری داری بگذار برای بعد امشب مریم بره پیش مادرش توهم بیا پیش خودم. نیما لبهایش را کمی کج و ماوج کردو گفت نه مامان ارزو خانم با نهیب رو به نیما گفت نمیشنوی چی دارم بهت میگم.؟ نیما ابرویی برای مادرش بالا دادو گفت کار داریم مامان ارزو خانم با کلافگی دستش را بالا دادو گفت نه نیما. مامان رو به من گفت بیا بریم پیش خودم. نگاهم به حاج سعید افتاد اخم هایش در هم بود نیما گفت مامان من که برات توضیح دادم.... حاج سعید با اخم رو به نیما گفت اره براش توضیح دادی. مادرت هم واسه من توضیح داد. همه چیز و هم برام توضیح داد. تف به شرف و غیرتت نیما . با کی داری زندگی میکنی؟ با یه زنِ هرزه؟ چشمانم گرد شد هینی کشیدم و ناخواسته یک گام عقب رفتم. نگاهم بین عیسی و مامان چرخید. هردو به حاج سعید نگاه میکردند. حاج سعید با اخم و پرجذبه رو به من گفت از همین امشب گورتو گم کن خونه مادرت. نیما گفت چی داری میگی بابا؟ صدایش را بالا برد و گفت تو خفه شو. که دلم میخواد گردنتو بشکنم. اینقدر بی شرف و بی ناموسی که هنوز اینو با خودت نگه داشتی؟ چهل روز پیش فهمیدی داشته بهت خیانت میکرده و .... نیما میان کلام پدرش امدو گفت این قضیه بین ما حل شد بابا چی حل شد؟چطور حل شد؟ کلاهتو برداشتی گذاشتی بالاتر و این ننگ و به گردن گرفتی؟ زانوانم شروع به لرزیدن کرد. این چند وقت اینقدر مصیبت کشیده بودم که دیگر طاقت حرف شنیدن نداشتم. روی صندلی نشستم دستانم را مقابل صورتم گرفتم. حاج سعید گفت منصوره خانم دخترت و بردار ببر برای خودت مامان گفت حاج سعید ما چند ساله نون و نمک همو خوردیم. این طرز حرف زدنت اشتباهه. درستش چیه ؟ ننگ و گذاشته تو دامن پسر من. بعد هم نشستید دور هم و با عیب نداره اشکال نداره بچه من و خر کردید حالا حرف من اشتباهه؟ بعد از هفتم اقا رحیم نیما مریم و فرستاد خونه. ارزو خانم اومد دنبالش و گفت ببرمش بهتره. ما اصراری.... حاج سعید صدایش را بالاتر بردو گفت زن من از همتون نفهم تره که اینکارو کرده. مراقب حرف زدنت باش حاجی تو با چه رویی داری از دختر خرابت دفاع میکنی؟