#پارت366
خانه کاغذی🪴🪴🪴
انچه نباید میشد شد. انگار امروز. روز من نبود. اون از صبح که به محض بیدارشدنم جریمه شدم. لورفتنم اول صبح دررفتن دستم ماجرای بانک. فضولی مصطفی و حالا مشمای پولی که امیر پیدایش کرد.از گوشه مشما گرفت ان را بالا اوردو گفت
این چیه فروغ؟
به چشمانم خیره ماندو گفت
اینو از کجا اوردی؟
دهانم قفل شدو واقعا حرفی برای زدن نداشتم. دندانهایش را بهم ساییدو گفت
تو پول نقد از کجا اوردی؟
نگاهی به مشما انداخت رویش نوشته شده بود مزون نازنین.
مبهوت گفت
نازنین به تو پول داد؟
کمی عقب رفتم و از او فاصله گرفتم . امیر ابروهایش را بالا داد و گفت
توهم ازش گرفتی؟
سرم را بالا اوردم به چشمانش نگاه کردم دندان قروچه ایی رفت و گفت
اره فروغ؟
سرتایید که تکان دادم.
مشمارا به زمین کوبید و با فریادگفت
میخوای گند بزنی به اعتبار و ابرو حیثیت من؟
پشت دستم را روی صورتم کشیدم و گفتم
من لباسشو طراحی کردم اونم پولشو داد.
با فریاد گفت
تو لنگ این چند تا اسکناس بودی که از اون بگیری؟
داد نزن امیر . من میخواستم نگیرم به زور بهم داد.
تو غلط کردی که چنین چیزی و قبول کردی
خوب دستمزدم بود.
با کف دستش محکم به کتفم کوبیدو گفت
دستمزدته اره؟
از ضربه فوق العاده محکم امیر چهار پنج قدم عقب رفتم و افتادم. به طرفم امد چنگی به شالم زد. بلندم کرد و گفت
امروز تو منو دیوونه کردی
سپس رهایم کرد دو گام از من فاصله گرفت و گفت
تو گشنه چندر غاز پول اون بودی؟
سکوت کردم. پناه من در مقابل او فقط دیواری بود که میشد به ان تکیه کنم و اشکهایم.
با چهره ایی عبوس و وحشتناک نزدیکم امدو گفت
بازداری گریه میکنی؟ تو ادم نمیشی
اشکهایم را سریع پاک کردم و گفتم
خیلی خوب گریه نمیکنم. شانه هایم را گرفت مرا تکانی داد و گفت
هرچی یادت دادم فایده نداشته نه ؟
از اینهمه حقارت خودم دندانهایم را ساییدم و سرم را پایین انداختم. امیر گفت
میخوای یه بار دیگه تمرین کنیم؟
میدانستم التماس و خواهش فایده ایی ندارد. خودم را به بی تفاوتی زدم . دلم میخواست میمردم و اینطور مقابل او خورد نمیشدم.
سرم را بالا اوردم نگاهی سرشار از تنفر به او انداختم. تمام عشقی که در این مدت با ارامش به من داده بود را خراب کرد.
نمیدانم در نگاهم چه دید که عربده ایی زدو گفت
لعنتی من با تو چیکار کنم ؟
در خودم مچاله شدم و گفتم
غلط کردم .
چند گام از من فاصله گرفت و گفت
تندو سریع از جلوی چشمم گمشو.
هاج و واج گفتم
امیر... من...
چشمانم پراز اشک شد. نگاهش را از من گرفت در خروجی اتاق خواب را نشان دادو گفت
برو فروغ میزنم میکشمت .
#پارت366
اعظم خانم مرا روی صندلی نشاندو آرام گفت
باهاش کل کل نکن.
از اینکه عصبی و ناراحت بود ته دلم راضی شده بود.
با صدای بلند گفت
یه لیوان چای برای من بیار
تکانی از جایم نخوردم اعظم خانم دستپاچه شدو گفت
الان میارم
فرهاد گفت
عسل پاشو یه لیوان چای بیار
همچنان ساکت و بی حرکت بودم، فرهاد برخاست و نزدیک آشپزخانه امدو گفت
بلند نمیشی؟
اعظم خانم سریع یک لیوان چای ریخت و روی اپن گذاشت و گفت
بیا پسرم اینم چای
نگاه عصبی فرهاد قلبم را میلرزاند، سعی کردم برخودم مسلط باشم. برای همین گفتم
مگه چای نمیخوای روبروته.
همچنان به من خیره بود، با کلافگی گفتم
چیه عین عزراییل وایسادی بالا سرمن زل زدی به من؟
اخم کردو گفت
خفه شو حرف دهنتو بفهم.
برو اونطرف بشین نمیخوام ببینمت
فرهاد خیره به من سری تکان دادو گفت
اعظم خانم شما میتونی تشریف ببری تا بعد از پانزدهم فروردین.
اعظم خانم نگاه نگرانی به من انداخت ، پوزخندی زدم وگفتم
نگران من نباش اعظم خانم، من دیگه عادت دارم.
اعظم خانم لباسهایش را پوشیدو از خانه خارج شد، فرهاد وارد اشپزخانه شد در قابلمه را برداشت و گفت
پاشو غذارو بکش نهار بخوریم گرسنمه.
برخاستم و میز را چیدم، فرهاد کمی از غذایش راخوردو به حالت شوخی گفت
غذای خوشمزه اعظم خانم دیگه تموم شد از فردا باید غذا بی نمک و ته گرفته تورو بخوریم.
بدون اینکه حتی لبخندی بزنم نگاهش کردم وحرفی نزدم.
فرهاد خندیدو گفت
اخ اخ واسه مهمونی فردا چیکار کنیم؟
مگه قبلا ها که اقا شهرام میومد اینجا من غذا درست میکردم بد بود؟
مرجان کمکت نمیکرد؟
نخیر تنها خودم درست میکردم.