#پارت42
🦋پراز خالی🦋
ارش ان دو را نشاندو گفت
خوشبختانه خودش جلو جلو زنگ زده به بابا و شکایت منو کرده، شما دوتا اگر پشت منو خالی نکنید من جواب بابارو میدم و اینو ادمش میکنم.
نگاهی به اندو انداختم . امیر سرش را لای دستانش گرفته بود و به زمین نگاه میکرد . میلاد از فرط خشم کبود شده بود و رگهای پیشانی اش قابل رویت بود.
با پایین مانتوی سبز رنگم خون دستم را پاک کردم بریدگی عمیق بود و به شدت میسوخت . نگاهی به میز انداختم جعبه دستمال کاغذی روی میز بود با ترس و دلهره برخاستم هر سه تاشان مرا با نگاه دنبال میکردند. چند دستمال برداشتم و روی دستم نهادم امیر گفت
چی شده؟
نگاهی به او انداختم و گفتم
دستم برید
بیا ببینم .
امیر کنار میلاد نشسته بود نگاهی به او انداختم و گفتم
ولش کن
سپس به عقب رفتم امیر برخاست و گفت
ببینم دستتو
دستم را گرفت دستمالهارا برداشت و رو به میلاد گفت
جعبه کمکهای اولیه کجاست؟
اشاره ایی به دیوار کرد من گفتم
نمیخوام امیر ممنون
ارش که تمام این مدت از پنجره بیرون را مینگریست چرخید نگاهی به او انداختم سرم را پایین انداختم جلوتر امدو گفت
اون نگین مسخره رو هم از توی دماغت د میاری
دستی بر پرسینگ بینی م کشیدم و گفتم
باید برم خود دکتره درش بیاره
ارش با اخم به من نگاه کرد و گفت
باز کن ببینم دهنتو .
لبم را از داخل گزیدم و سرم را پایین انداختم با پشت دستش توی دهانم کوبیدو گفت
باز کن دهنتو
چشمانم پر از اشک شد نگاهی به چشمانش انداختم و گفتم
اونم برمیدارم. باید برم پیش دندون پزشک چسبونده اونجا کنده نمیشه به خدا
پوزخندی زد از من فاصله گرفت و گفت
معلوم نیست ادمی زاده یا کلاغ ، یه نگین رو دماغشه یه نگین رو دندونشه ، امیر جلو امد بتادین را که در اورد هینی کشیدم و گفتم
نمیخواد
بی اهمیت به من بتادین را باز کرد و گفت
دستتو بیار جلو
از سر ناچاری دستم را جلو بردم بتادین را روی زخمم خالی کرد جیغ خفیفی کشیدم و با دست دیگرم اشکهایم را پاک کردم.
امیر دستم را باند پیچی کرد و من روی صندلی نشستم که میلاد گفت
الان چرا اینجا نشستیم راه بیفتید بریم خونه دیگه
هردوپیشنهادش را پذیرفتند . دلم میخواست با امیر هم سفر باشم اما ارش انگار خیال رهایی مرا نداشت.
خوشبختانه میلاد قصد نداشت اتومبیلش را به خانه بیاورد.
کنار ارش نشست و من هم در صندلی عقب خودم را جاکردم. به خانه بازگشتیم. امیر برایمان املت درست کرد گوشه ایی نشستم ارش گفت
بلند شو بیا یه چیزی بخور
سرم را به علامت نه بالا دادم. بیشتر اصرار نکرد و نهارشان راخوردند. نگاهم را در خانه چرخاندم هر سه عصبی و خشمگین بودند وبه گوشه ایی خیره شده بودند. باباز شدن در دلم خالی شد. اتومبیل بابا وارد حیاط شد. اشک در چشمانم جمع شدو گفتم
من الان خیلی شرمنده م ازتون معذرت میخوام. بخدا قول میدم بشم همونی که شماسه تا میگید.
ارش بی اهمیت به من
#پارت42
خانه کاغذی🪴🪴🪴
رو به اشکان با التماس و ضجه گفتم
دروغ میگه به خدا دروغ میگه میخواد منو. تو رو ازهم جدا کنه
با خونسردی رو به من گفت
فروغ جان...من چه دروغی گفتم.
با جیغ گفتم
من زن توام عوضیه دروغ گو؟ تو نبودی هزار تا قصه سر هم کردی که من شبیه مادرمم و تو عاشق مادرم بودی؟
این چرندیات چیه که میگی؟
من چرند میگم یا تو؟ من جای دخترتم.با اشکان قول و قرار ازدواج داریم چرا دروغ میگی من زنتم
به طرف ویلا رفت در را گشود و گفت
من دروغ گوام؟
کمی بعد با دفترچه ایی امدو رو به من گفت
من نمیدونم چطوری برادرت اومده اینجا . اینکه دوسد نداری داداشت بدونه بی اطلاع اون صیغه من شدی رو درک میکنم اما انکار کردن و چرند گفتن هاتو درک نمیکنم.بهت گفتم
صیغه موقت من بشو من از جوانی و طراوت تو لذت میبرم و استفاده میکنم توهم از پول من.برات انگشتر طلاخریدم دستت انداختم. اما نمیفهمم واسه چی رفتی طرف اشکان که مخ اونو بزنی
دفترچه را از دستش گرفتم با دیدن صیغه نامه موقت بین من و او دنیا دور سرم چرخید باهق هق گریه رو به اشکانی که خیره به من بود گفتم
دروغه به خدا دروغه
ایرج جلو امدو گفت
چی چی و دروغه؟ انگشتری که برات خریدم تواین دستته.صیغه ناممون تو اون دستته خودتم تو خونه منی .
اشکهایم مثل سیل جاری بود رو به ایرج گفتم
من و اشکان هم و دوست داریم قول و قرار ازدواج داریم اینکارو با ما نکن
پوزخندی زدو گفت
تو الان نامادری اشکانی عزیزم نمیشه که صیغتو با من فسق کنی زن پسرم بشی
#پارت42
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
دوباره از اتاق خارج شدم وضو گرفتم نمازم را خواندم و سر سجاده نشستم و گفتم
_ خدایا توپناه بی پناهایی، من که جز تو کسی و ندارم، از خودم اختیاری هم ندارم ، راجع به گذشته هیچ چیز نمیدونم، خودمو به تو میسپرم ، هرچی خیره تو پیش بیار ، هرچی به صلاحم برام درست کن ، من همیشه پاک بودم و خطایی نکردم ،خدایا کمکم کن پاک بمونم .....
باصدای فریاد ارباب برخاستم در را باز کردم.
ننه طوبا مقابل خان ایستاده بود و خان با فریاد گفت
_تو کاری که بتو مربوط نیست دخالت نکن.
_اخه ارباب والا بخدا ......
_خفه شو
سپس به اتاقش رفت طوبا هم بدنبال او رفت و در رابست. صبر کردم همه که رفتند پاورچین پشت در اتاق ارباب رفتم.
صدای ننه طوبا میامد
_بهجت خان ، خدا قهرش میاد ، این ازدواج نشدنیه ، دختربه شما محرمه، شما نمیتونی با محرم ازدواج کنی که ننه.
_تو دخالت نکن
ننه طوبا با اشک و گریه گفت
_خدا قهرش میاد ، من یه پیرزن تنهام ، روزی که شما بخوای اینکارو کنی رختامو جمع میکنم یه بغچه س ، از این ده میرم، گناه از این بزرگتر نیست، خدا بلا نازل میکنه.
_نه کس و کار داری نه پول و پله کجا میخوای بری؟
_بخدا پناه میبرم، خدا روزی رسونه، من نمیتونم گناه به این بزرگی رو ببینم.
باشنیدن صدای خاتون که از فاصله دور میامداز در فاصله گرفتم
_توران اینجاهارو تمیز کن داره مهمون میاد.
از پله ها بالا امدو گفت
_ گلجان بیا اینجا .
حرفش را اطاعت کردم و نزدیکش شدم
اخمی کردو گفت
_این دستمال و بگیر نرده هارو دستمال بکش بعد هم برو کمک کن میوه بشور .
_چشم خانم
دستمال را گرفتمو شروع به تمیز کردن نمودم که در باز شد ارباب دستانش را پشت کمرش گذاشت و گفت
_این جا چه خبره؟
خاتون اب دهانش را قورت دادو گفت _خودش دوست داره کمک کنه
_نه گلجان دوست نداره، تو بیشتر دوست داری ، دستمال و بده به خاتون
از کینه توزی و دشمنی بدم می امد ارام گفتم
_ خودم تمیز میکنم
_بده بهش بزار جایگاه خودشو بدونه.
دستمال را از دستم گرفت به خاتون دادو گفت
_تمیز کن
خاتون متعجب گفت
_ اینهمه خدمتکار من تمیز کنم؟
_اره تو تمیز کن
_میدم به یکی از خدمه
_نه خودت تمیز کن
_خاتون بغض کردو گفت
بخاطر این دختره میخوای منو جلوی خدمتکارام خورد کنی؟
سپس رو به من گفت
_ منی که چهل ساله زنشمو براش چهارتا بچه زاییدم عاقبتم این شد توهم یه مدت دیگه .......
ارباب سیلی محکمی به صورت خاتون کوباند من هینی کشیدم و ناخواسته عقب رفتم روبه من گفت
_ برو تو اتاقت خاتون میخواد نرده تمیز کنه.
وارد اتاقم شدم اشک مانند باران از چشمانم جاری شد ، دلم برای خاتون میسوخت