#پارت420
خانه کاغذی🪴🪴🪴
کمی که گذشت امیر گفت
میخواستم ببرمتون بیرون شام بخوریم. ولی فروغ حال نداره .
عمه رو به من گفت
تو که حالت خوبه.
یگم گلوم درد میکنه. هواهم سرده....
عمه برخاست دستم را کشیدو گفت بلند شو فروغ. از ادمی که تو مسافرت پایه نباشه هیچ خوشم نمیاد.
امیر گفت
مامان خوب مریض شده ولش کن .
برید خونتو ن مریض بشید.دوروز اومدیم تفریح لطفا سالم بمونید.
سپس مرا بلندکرد و گفت
از بس ضعیفی. یه کیلو گوشت به تنت نیست . یکم به خودت برس جون بگیری.
سرسفره که میشینی دولقمه میخوری میگی سیرم....
جملاتش را دوست نداشتم. دلم میخواست ساکت میشد. احساس میکردم چون وضع مالی انها بهتر از ما بود به من متلک می اندازد که شما چیزی برای خوردن نداشتید.میان کلامش امدم و گفتم
از نظر شما عمه من سراپا ایرادم نه؟
عمه از کلام من جا خورد و گفت
چی؟
لباسهام که پسرونه ست باید جمع کنم بریزم دور. خودمم لاغرم. ضعیفم....
مرا در آغوش گرفت و گفت
ناراحت شدی عزیزم؟
امیر هم برخاست و گفت
بهت میگم ننه ملوک بدت میاد.
عمه با لگد به ساق پای امیرزدو گفت
من کجا ننه ملوک شدم؟ اون منو میچزوند.
توهم داری اینو میچزونی دیگه. ولی متوجه رفتارت نیستی
دلم برای عمه سوخت بعد از اینهمه خوبی حقش نبود که این چنین با او برخورد میکردم. برای همین صورتش را بوسیدم و گفتم
نه عمه ناراحت نشدم.
دهانش را به امیر کج کردو گفت
ضایع شدی؟
از رفتارهای کودکانه او خنده م گرفت. مرا به طرف اتاق خواب بردو گفت
حاضر شو بریم. بیرون.
مقابل اینه نشستم و دستمالی برداشتم ته مانده ارایشم را پاک کردم و اماده شدم
#پارت420
منه بنده خطا کار از شونه ش کشیدم چادر از سرش افتاد تمام بدنش تا چشم کار میکرد سیاه و کبود بود. بلندش کردم وگفتم
مسجد جای مردم بدکاره نیست. با گریه گفت افاق خانم بخدا من توبه کردم نماز میخونم .دادکشیدم وگفتم برو بیرون، بنده خدارو از خانه خدا بیرون کردم و یه عمر عذاب وجدان کشیدم، شاید الان با این حرفها عذاب وجدانم اروم شه از مسجد که بیرونش کردم ننه طوبا رو دیدم که اومد سمتش و زیر دستشو گرفت بلندش کرد و با خودش برد.
فردا صبحش خبر اومد که احمد اقا گلاب و اورده مسجد، حاج رضا براش خطبه عقد بخونه.
جمعیت متعجب به یکدیگر نگاه میکردند. افاق ادامه داد
شب شوهرم گفت داشتم مسجد رو تمیز میکردم که شنیدم احمد اقا از حاج رضا سوال کرد این زن بارداره، صیغه بنده خدایی بوده اونم مجبورش کرده بچه رو بندازه . این زن به دروغ گفته بچه رو سقط کرده، من میخوام این زن رو عقد کنم و از اینجا ببرمش تا جلوی قتل یک انسان بی گناه و بگیرم.
رو به حوریه ادامه داد
این خانم راست میگه احمد اقا از مردی افتاده بوده، میگه حاج رضا میخوام عقدش کنم شاهد عقدمم ظهر هرکس برای نماز اومد اون باشه، خودت یه نفرو بفرست با یه بهونه بهجت خان و بکشون مسجدمیخوام همه بدونن من گلاب و عقد کردم. از اینجا میبرمش بعد زایمان میارمش که کسی به بچه ش به چشم حرامزاده نگاه نکنه.
حاج رضا سر تکان میده و میگه آفرین احمد اقا ، احسنت، اگر یه مرد تو این روستا باشه اونم تویی . اما چه کنم که این زن زیر عده شوهرشه و تا زمانیکه بچش بدنیا نیاد نمی تونه عقد کسی بشه.
احمد اقا حرف حوریه خانم و بهش میزنه و میگه من که نامحرم نیستم.
حاج رضا هم میگه من جلوی مردم وانمود میکنم که عقدرو خوندم اما بنابر احتیاط واجب ایشون باید در مقابل شما حجاب رو داشته باشه.
در بین جمعیت ولوله افتاد اعظم خانم رو به من گفت
تو اینهارو میدونستی؟
سری تکان دادم. اشک از چشمانم جاری شد. اعظم خانم گفت
کتایون خانم خودش بهت گفت؟
سرم را به علامن نه بالا دادم و گفتم
تو دفتر خاطراتش خوندم.
نگاهی به خاتون انداختم سرش را پایین انداخته بود.
منیرخانم نگاه زیرکانه ایی به خاتون انداخت و رو به من گفت
پس ننه طوبی همینو میخواست بهت بگه؟ با این اوصاف من فکر میکنم بدونم بابای تو کیه؟
سرم را پایین انداختم و گفتم
ولش کن منیر خانم، همین که اهل این آبادی دیگه به چشم یه زن بدکاره به مادرم نگاه نکنند و بدونند خدا اونو بخشید برای من کافیه.
همه ساکت شدند و من ادامه دادم
چه افتخاری برای من بالاتر از اینکه احمد پدرم بوده و کتایون خانم عمه م.
همه ساکت شدند خاتون اهی کشید و گفت
بابای این دختر شوهر من بوده.
همه هینی کشیدند خاتون چادرش را روی صورتش کشید و با هق هق گریه اش همه را به سکوت دعوت کرد.
همه متحیر به من نگاه میکردند.