#پارت428
خانه کاغذی🪴🪴🪴
سیگار و فندکی که در دستش بود را به امیر داد . امیر ان را باز کرد یکی را روشن نمود. کامی از ان گرفت. و گوشی را کنار گوشش گذاشت و گفت
الو ....کجایی؟ ....اب دستته بزار زمین یه ادرس برات فرستادم برو اونجا یه عکس هم برات ارسال کردم اونو نشون بده. یه فیلمی بازی کن با خوبی و خوشی و ارامش ببین صاحب اون کافه میدونه عکس مال کیه یا نه؟
نگاهی به ساعت انداختم نه شب بود و کافه اشکان باز. نمیدانستم الان فرصت دارم حقیقت را بگویم یا نه.
عمه از اتاق خارج شد. میدانستم که حتما میخواهد از مصطفی کمک بگیرد.
ارتباط را قطع کردو گفت
برو چایی قبل از دعوارو اماده کن الان ته ماجرا در میاد.
گوشه لبم را گزیدم و گفتم
قبل از دعوا؟
کامی از سیگارش گرفت و گفت
اگر اشکان فرزادو بشناسه یعنی دروغ گفتی . اگرهم به من دروغ بگی استخوانهات و خورد میکنم.
من میخوام یه عمر باهات زندگی کنم. باید این اخلاق دروغ گویی و پنهان کاریت و بزاری کنار. بازبون خوش دروغ گویی و کنارش نمیزاری اینقدر میزنمت تا جرات نکنی دروغ بگی.
نمیدانم در چهره م چه دید که گفت
اره بترس. از بلایی که قراره تایک ساعت دیگه سرت بیاد بترس.
دستانش را به حالتی که انگار لباسی را میچلاند کردو گفت
اوانس دادن هام دیگه تموم شده فروغ. بلایی سرت میارم از اون روزی که یادت میاد هر غلطی که کردی و اعتراف کنی.
به او پشت کردم و از اتاق خارج شدم. عمه را دیدم که اوهم میخواست از اتاقش خارج شود.دستم را کشید به اتاق خودش بردو گفت
چیشد؟
یکی و فرستاد بره کافه....
اونو فهمیدم بعدش چیشد؟
الان بهش میگن که اونها هم و میشناسن میخواد منو بزنه عمه
وقتی بهت میگم بهش نزدیک شو همینه دیگه. اون اگر از تو محبت دیده بود الان دلش نمی اومد اینقدر خشن باهات برخورد کنه.
الان چیکار کنم؟
من به مصطفی گفتم نگذاره کسی بره تحقیق کنه. مصطفی میگه نمیدونم به کی گفته تلاش میکنم بفهمم . تو میتونی بفهمی به کی گفته بره تحقیق؟
نه از کجا بفهمم؟
خوب بهش زنگ زد دیگه. رمز گوشیشو که داری برو ببین به کی زنگ زده؟
گوشیش تو دستشه چجوری ببینم؟
مصطفی میگه اگر متوجه شدم کی میره تحقیق جلوشو میگیرم.
اگر بفهمه چه خاکی توسرم بریزم؟
اصلا گردن نگیر. قسم بخور.
قسم دروغ؟
تو جونت در خطره . خدا میبخشه . قسم بخور گریه زاری کن . جیغ بزن. طلبکار شو اصلا کوتاه نیا. فروغ اون روی سگیه امیرو زمانی میبینی که اعتراف کنی. از قدیم گفتن دزد نگرفته پادشاهه. تو اگر قبول نکنی برنده ایی.
صدایش زانوانم را لرزاند
چای ساز پیش عمته زود دویدی رفتی اونجا؟
#پارت428
مریم وارسلان نشستند،به اشپزخانه رفتم و برایشان چای ریختم فرهاد وارد اشپزخانه شدوارام گفت
بهت نگفتم گمشو برو توی اتاق خواب؟
سینی چای را به سمتش گرفتم وگفتم
چرا باید من نباشم؟
صبر کن اینها برن حالیت میکنم.
سپس چای را از دستم گرفت و اشپزخانه را ترک کرد . بدنبال او راهی شدم و روی کاناپه لمیدم مریم گفت
گلی، بابا حالش بده. میخواد تورو ببینه ازت حلالیت بگیره.
نگاهی به فرهاد انداختم با اخم به من خیره بود.
مریم ادامه داد
من اگر حرفی بهت زدم که تو ناراحت شدی ازت معذرت میخوام، به خاطر بابام حتی حاضرم التماست هم بکنم.
چانه مریم از بغض لرزیدو گفت
ترو خدا گلی بابام داره میمیره، مامانم هم انگارکه دلش خنک شده اصلا محلش نمیگذاره. مینا و دیوانه بازی هاش با اون شوهر معتاد مفنگیش ایینه دق بابام شده، کیانوش هنوز زن نگرفته میخواد طلاقش بده، اوضاع زندگیمون خیلی ریخت و پاشه اگر تو بیای بالای سر بابا و بهش بگی حلالش کردی لااقل یکم آرامش میگیره.
دوباره نگاهی به فرهاد انداختم. همچنان با اخم به من نگاه میکرد. مریم رد نگاه مرا دنبال کردوبا هق هق گریه ادامه داد
وقتی ارسلان گفت شرط فرهاد واسه اینکه تو بیای خونمون بالای سر بابا، عذر خواهی ما از توإ بهت زنگ زدم اما جواب ندادی اومدم خونت بگم من معذرت میخوام ، من غلط کردم من از طرف مینا هم ازت عذر خواهی میکنم، فقط تروخدا بیا.
سپس خیره به من ماند . دوباره نگاهی به فرهاد انداختم وگفتم
من نمیدونم هرچی فرهاد بگه.
ارسلان رو به فرهاد گفت
مینا از خداشه که بابام بمیره یه چیزی گیرش بیاد هماهنگ میکنم کیانوش خونه نباشه فردا صبح راه بیفت بیا اونجا غروبش هم بیا خونه خودم جمعه را باهم باشیم.
فرهاد سرش را پایین انداخت و گفت
حالا ببینم چی میشه
صبح خبرشو بهم میدی؟
فرهاد سری تکان داد. ارسلان برخاست به دنبال اومریم هم بلند شد. فرهاد گفت
کجا با این عجله؟
نه دیگه باید برم هلیا منتظرمه.
با رفتن انها استرس به جانم افتاد فرهاد به بدرقه انها رفت با لب گزیده به در خیره ماندم .وارد خانه شدو گفت
منو ضایع میکنی اره؟
قدم به قدم نزدیکم امدوبا فریادگفت
من میگم تو کپه مرگتو گذاشتی با اون چشمهای اشکی و دهن ورم کردت از اتاق اومدی بیرون آبروی منو ببری؟
همچنان خیره به فرهاد ماندم و حرفی برای گفتن نداشتم.
صدایش را بالاتر بردو گفت
باز که لال مونی گرفتی؟
من الان نمیدونم تو چرا از من ناراحتی؟
من دارم به ارسلان و مریم میگم خوابیدی توچرا از اتاق اومدی بیرون؟
خوب من نشنیدم که تو اینو گفتی.
فرهاد پوزخندی زدو گفت
داری دروغ میگی.
در پی سکوت من ادامه داد
قبل از اینکه اینها بیان داخل بهت نگفتم بروتو اتاق تا اینها برن؟
من متوجه نشدم .
خری یا منو خر فرض کردی که این ضر و میزنی؟
بدنبال راهی برای فرار بودم با بغض گفتم
از بعد از ظهر تاحالا چت شده فرهاد که بیخودی داری به من گیر میدی؟
بیخودیه؟ بی پدر و مادر تو اگر رو اعصاب من راه نری که من کاری باهات ندارم؟
اشک روی گونه م غلطید و گفتم
چرا به من بی احترامی میکنی من که کاری نکردم.
عصبانیتش شدت پیدا کردو گفت
تو کاری نکردی؟ میخوای کارهاتو دونه به دونه بهت بگم؟
سر تایید تکان دادم و ادامه داد
من دارم خودمو به اب و اتیش میزنم که اگر قراره تو بری اونجا با عزت نفس و احترام بری اونوقت تو میگی این قضیه ایی که داری تنهایی راجع بهش تصمیم میگیری به من مربوطه، این یعنی چی؟
در پی سکوتم مرا از سرشانه م هل دادو گفت
یعنی چی؟ زود باش حرف بزن عسل، لالمونی بگیری میزنم لهت میکنم.
کمی عقب رفتم و گفتم
بخدا منظوری نداشتم، منظورم این بود با هم مشورت کنیم.
با کله پوکی مثل تو من چه مشورتی دارم بکنم؟
سرم را از ترس نگاهش پایین انداختم ، فرهاد ادامه داد
از اون دور دارم بهت میگم دست به ایفن نزن، واسه چی گوش ندادی؟
سرم را بالا اوردم وگفتم
واسه چی زدی تو دهن من؟
چون حرف اضافه زدی چون بهت گفتم خفه شو بازم ضرتو زدی.
من که چیزی نگفتم،من گفتم....
کلامم را برید و گفت
خوب کاری کردم، دوست داشتم بزنم تو دهنت.
کمی کفری شدم، دلم میخواست جواب دندان شکنی به او بدهم اما ترس مانعم شد. کمی به من خیره ماند و به سمت کاناپه ها رفت.و نشست.
نفس راحتی کشیدم و به اشپزخانه رفتم سرگرم اماده کردن شام شدم و با بغضی که به گلویم چنگ انداخته بود میجنگیدم.
#پارت428
مریم وارسلان نشستند،به اشپزخانه رفتم و برایشان چای ریختم فرهاد وارد اشپزخانه شدوارام گفت
بهت نگفتم گمشو برو توی اتاق خواب؟
سینی چای را به سمتش گرفتم وگفتم
چرا باید من نباشم؟
صبر کن اینها برن حالیت میکنم.
سپس چای را از دستم گرفت و اشپزخانه را ترک کرد . بدنبال او راهی شدم و روی کاناپه لمیدم مریم گفت
گلی، بابا حالش بده. میخواد تورو ببینه ازت حلالیت بگیره.
نگاهی به فرهاد انداختم با اخم به من خیره بود.
مریم ادامه داد
من اگر حرفی بهت زدم که تو ناراحت شدی ازت معذرت میخوام، به خاطر بابام حتی حاضرم التماست هم بکنم.
چانه مریم از بغض لرزیدو گفت
ترو خدا گلی بابام داره میمیره، مامانم هم انگارکه دلش خنک شده اصلا محلش نمیگذاره. مینا و دیوانه بازی هاش با اون شوهر معتاد مفنگیش ایینه دق بابام شده، کیانوش هنوز زن نگرفته میخواد طلاقش بده، اوضاع زندگیمون خیلی ریخت و پاشه اگر تو بیای بالای سر بابا و بهش بگی حلالش کردی لااقل یکم آرامش میگیره.
دوباره نگاهی به فرهاد انداختم. همچنان با اخم به من نگاه میکرد. مریم رد نگاه مرا دنبال کردوبا هق هق گریه ادامه داد
وقتی ارسلان گفت شرط فرهاد واسه اینکه تو بیای خونمون بالای سر بابا، عذر خواهی ما از توإ بهت زنگ زدم اما جواب ندادی اومدم خونت بگم من معذرت میخوام ، من غلط کردم من از طرف مینا هم ازت عذر خواهی میکنم، فقط تروخدا بیا.
سپس خیره به من ماند . دوباره نگاهی به فرهاد انداختم وگفتم
من نمیدونم هرچی فرهاد بگه.
ارسلان رو به فرهاد گفت
مینا از خداشه که بابام بمیره یه چیزی گیرش بیاد هماهنگ میکنم کیانوش خونه نباشه فردا صبح راه بیفت بیا اونجا غروبش هم بیا خونه خودم جمعه را باهم باشیم.
فرهاد سرش را پایین انداخت و گفت
حالا ببینم چی میشه
صبح خبرشو بهم میدی؟
فرهاد سری تکان داد. ارسلان برخاست به دنبال اومریم هم بلند شد. فرهاد گفت
کجا با این عجله؟
نه دیگه باید برم هلیا منتظرمه.
با رفتن انها استرس به جانم افتاد فرهاد به بدرقه انها رفت با لب گزیده به در خیره ماندم .وارد خانه شدو گفت
منو ضایع میکنی اره؟
قدم به قدم نزدیکم امدوبا فریادگفت
من میگم تو کپه مرگتو گذاشتی با اون چشمهای اشکی و دهن ورم کردت از اتاق اومدی بیرون آبروی منو ببری؟
همچنان خیره به فرهاد ماندم و حرفی برای گفتن نداشتم.
صدایش را بالاتر بردو گفت
باز که لال مونی گرفتی؟
من الان نمیدونم تو چرا از من ناراحتی؟
من دارم به ارسلان و مریم میگم خوابیدی توچرا از اتاق اومدی بیرون؟
خوب من نشنیدم که تو اینو گفتی.
فرهاد پوزخندی زدو گفت
داری دروغ میگی.
در پی سکوت من ادامه داد
قبل از اینکه اینها بیان داخل بهت نگفتم بروتو اتاق تا اینها برن؟
من متوجه نشدم .
خری یا منو خر فرض کردی که این ضر و میزنی؟
بدنبال راهی برای فرار بودم با بغض گفتم
از بعد از ظهر تاحالا چت شده فرهاد که بیخودی داری به من گیر میدی؟
بیخودیه؟ بی پدر و مادر تو اگر رو اعصاب من راه نری که من کاری باهات ندارم؟
اشک روی گونه م غلطید و گفتم
چرا به من بی احترامی میکنی من که کاری نکردم.
عصبانیتش شدت پیدا کردو گفت
تو کاری نکردی؟ میخوای کارهاتو دونه به دونه بهت بگم؟
سر تایید تکان دادم و ادامه داد
من دارم خودمو به اب و اتیش میزنم که اگر قراره تو بری اونجا با عزت نفس و احترام بری اونوقت تو میگی این قضیه ایی که داری تنهایی راجع بهش تصمیم میگیری به من مربوطه، این یعنی چی؟
در پی سکوتم مرا از سرشانه م هل دادو گفت
یعنی چی؟ زود باش حرف بزن عسل، لالمونی بگیری میزنم لهت میکنم.
کمی عقب رفتم و گفتم
بخدا منظوری نداشتم، منظورم این بود با هم مشورت کنیم.
با کله پوکی مثل تو من چه مشورتی دارم بکنم؟
سرم را از ترس نگاهش پایین انداختم ، فرهاد ادامه داد
از اون دور دارم بهت میگم دست به ایفن نزن، واسه چی گوش ندادی؟
سرم را بالا اوردم وگفتم
واسه چی زدی تو دهن من؟
چون حرف اضافه زدی چون بهت گفتم خفه شو بازم ضرتو زدی.
من که چیزی نگفتم،من گفتم....
کلامم را برید و گفت
خوب کاری کردم، دوست داشتم بزنم تو دهنت.
کمی کفری شدم، دلم میخواست جواب دندان شکنی به او بدهم اما ترس مانعم شد. کمی به من خیره ماند و به سمت کاناپه ها رفت.و نشست.
نفس راحتی کشیدم و به اشپزخانه رفتم سرگرم اماده کردن شام شدم و با بغضی که به گلویم چنگ انداخته بود میجنگیدم.