#پارت431l
یک لیوان چای مقابلش نهادم و روبرویش نشستم.
سرگرم حساب و کتابش بود. نگاهی به من انداخت و گفت
چیه؟
هیچی حوصله م سر رفته.
سرش را روی برگه هایش انداخت و گفت
خوب با اعصاب من بازی کن.
اهی کشیدم و گفتم
تو هنوز با من قهری؟
از دیشب تاحالا چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه که حرف زشتتو یادم بره؟
با درماندگی گفتم
خوب من که معذرت خواهی کردم ازت. دیگه چی کار کنم؟
در پی سکوت فرهاد برخاستم و به اتاق نقاشی ام رفتم سرگرم کشیدن نقاشی شدم که در اتاقم باز شد سرم را به سمت در گرداندم،فرهاد گفت
بلند شو لباسهاتو بپوش شهرام و مرجان دارن میان اینجا.
برخاستم وگفتم
گوشیتو روشن کردی؟
سرتایید تکان داد . برخاستم روسری ام را پوشیدم تونیک بلندی هم به تن کردم فرهاد در را به رویشان گشود. خوشبختانه ریتا با انها نیامده بود.
پس از احوالپرسی دور هم نشستیم، فرهاد رو به شهرام گفت
ریتا کجاست؟
ریتا خانه خاله مژگانشه.
سپس آهی کشیدوگفت
از صبح ساعت هشت ارسلان منو بسته به زنگ
بازگو کردن این مسائل انهم در حضور مرجان را دوست نداشتم، اما دستم هم بجایی بند نبود. از ترس واکنش فرهاد در سکوت نشستم.
فرهاد اخمی کردو گفت
ولش کن نکبتو ،گور باباش
شهرام نیمه نگاهی به من انداخت و رو به فرهاد گفت
می گفت مثل اینکه با هم قرار داشتید برید شمال اره؟
من قراری نگذاشتم، این خانم تا از جانب اونها یه لبخند میبینه دست و پاشو گم میکنه؟
متعجب گفتم
فرهاد ؟ من ....
حرفم را بریدو با کلافگی گفت
لال شو عسل، حوصله حرفهاتو ندارم.
لحظه ایی انگار گونه هایم سرخ شد ، سرم را پایین انداختم بغض راه گلویم را بست.
شهرام کمی جدی شد وگفت
این چه طرز صحبت کردنه؟ ناسلامتی تو تحصیلکرده ایی
میشه در مورد این موضوع صحبت نکنی؟
چته فرهاد؟