#پارت437
خانه کاغذی🪴🪴🪴
منم فهمیدم که حرف اون پسره راست بود. بگذار دروغش و بگه . زیاد پیگیر نشو
هیچی نگم فروغ همینطوری با دروغ به زندگی کردن در کنارم ادامه بده؟
میخوای چیکار کنی؟ طلاقش بدی؟
واسه چی طلاقش بدم؟ دیوانه که نبودم بگیرمش یک ماه بعد بفرستمش بره.درستش میکنم.احتیاج به تعمیرات داره.
ول کن امیر.
اصلا حرف منو گوش نمیده.هرچی من با خوبی خوشی با مهربونی با جدیت چیزی بهش میگم باز کار خودشو میکنه
خوب اونم آدمه دیگه پسرم. واسه خودش نظرو ایده داره.
من از اول باهاش شرط کرده بودم که اگر میخوای زن من بشی باید هرچی من گفتم گوش کنی.
حالا اینبارو گذشت کن
توچرا منو ول کردی چسبیدی به اون؟ عوض اینکه نصیحتش کنی بگی با شوهرت روراست باش. هیچی بهتر از صداقت نیست باهاش همکاری میکنی؟
مکثی کردو گفت
اصلا نمیفهمم چرا داره دروغ میگه؟ من با علم و اگاهی به اینکه فروغ با اون پسره دوست بوده باهاش ازدواج کردم. الان دلیل دروغ گفتنش چیه؟ من با اصل مسئله مشکلی ندارم. فروغ دوست پسر داشته اونو گذاشته کنار با من ازدواج کرده. این مسئله رو من پذیرفتم و باهاش کنار اومدم . دروغ گفتن هاش منو عصبی میکنه.
به جان خودت به جان امید قسم . تو پاساژ من بهش گفتم گردن نگیر گفت نه بهترین کار اینه برم راستشو بگم من بهش گفتم قبول نکن .
امیر مکثی کردو گفت
تو به فروغ گفتی دروغ بگه یا اون به تو گفت کمکم کن گردن نگیرم؟
من گفتم
چرا دروغ میگی مامان
دارم جون تو و امیدو قسم میخورم. فروغ میخواست راستشو بگه گفت امیر اول و اخر خودش میفهمه من اگر دروغ بگم ناراحت میشه من بهش گفتم نه گردن نگیر. مصطفی هم خودش اومد گفت اگر منو بفرسته تحقیق من میگم دروغ بوده
یعنی فروغ از تو و مصطفی کمک نخواست؟
نه اون از اول هم میگفت من دروغ بگم امیر عصبانی میشه .
بازم دروغ گفت دیدی. دیشب میگه من از مامانت و مصطفی خواستم....
نخواسته مارو خراب کنه والا خداشاهده مقصر منم. من بهش گفتم قبول نکن
این حرفها اصلا زشتی کار فروغ و توجیه نمیکنه.
#پارت437
اخم کردم وگفتم
چند تا چای بردار بیار
گفته ام را اطاعت کرد سه عدد چای داخل سینی ریخت و نزدیک امذ سینی را روی میز نهاد خواست برود ، دستش را گرفتم و گفتم
بگیر بشین همینجا
دستش را از دستم کشید و گفت
ولم کن، چطور تا چند دقیقه پیش باید خفه میشدم؟ الانم ولم کن میخوام تنها باشم
ارام گفتم
مهمون داریم بگیر بشین زشته.
سرجایش نشست و گفت
اصلا میدونی چیه؟ من به این نتیجه رسیدم تو از اینکه من کس و کار داشته باشم خوشت نمیاد ، تمام مشکل تو از دیشب تا حالا بخاطر اینه که فهمیدی اونها منو میخوان و از این به بعد من کس و کار دارم تو دیگه نمیتونی به من زور بگی و توهین کنی. دوست نداری من اونجا، اما من دوست دارم برم بالای سرش....
حرفش را بریدم وگفتم
دهنتو ببند
الان چرا نمیگذاری من حرفمو بزنم؟
بعدأ صحبت میکنیم
مرجان نگاهی به ساعتش انداخت وروبه شهرام گفت
ریتا گفت دو ساعت بمونم بریم دنبالش؟
شهرام برخاست به سمت فرهاد دست دراز کردو گفت
کاری نداری؟
برو ریتا روبردار بیار اینجا.
حالا ببینم چی میشه
دست اورا فشردم و از اوخداحافظی کردم.
از زبان عسل
نگاهی به چای های در سینی انداختم و سینی را برداشتم به سمت اشپزخانه رفتم فرهاد در را بست و گفت
چی میگی تو؟
به سمتش چرخیدم سعی کردم بر ترسم غلبه کنم. اما ابهت مردانه اش لالم کرد
نزدیکم امد و گفت
خوب گوش هاتو باز کن ، تو اگر کل این کشور هم کس و کارت باشن چون زن منی باید حرف منو گوش کنی هرچی من میگم جوابش چشمه نه بیشتر و نه کمتر فهمیدی؟
سر تایید تکان دادم از مقابلم گذشت و سر جایش نشست
وارد اشپزخانه شدم بلند گفت
چایم کو؟
الان عوضش میکنم سرد شده بود.
با یک لیوان چای به سمتش رفتم و مقابلش نهادم. و به اشپزخانه باز گشتم ، سرگرم اماده نمودن شام بودم ، صدای زنگ تلفن فرهاد بلند شد، به سمت اپن رفتم فرهاد از همانجا گفت
کیه؟
نگاهی به گوشی اش انداختم و گفتم
ارسلانه.
ولش کن.
نگاهی به فرهاد انداختم و سپس به سمت گاز حرکت کردم صدای اس ام اس گوشی اش بلند شد.
مخفیانه نگاهش کردم، سرش در کارش گرم بود ارام سمت گوشی اش رفتم و قفلش را باز کردم صفحه را لمس نمودم و پیامش را باز کردم.
ارسلان نوشته بود میشه لطفا جواب بدی؟ گوشی گلجان هم خاموشه من کار مهمی دارم.
پیام را پاک کردم و گوشی را قفل نمودم سرم را که بلند کردم با دیدن فرهاد در یک قدمی خودم جیغی کشیدم و به عقب رفتم. اخم کردو گفت
چیو پاک کردی؟
هول شدم وگفتم
هیچی
گوشی اش را برداشت و کمی ان را وارسی کردو گفت
چیو پاک کردی عسل؟
ارسلان بهت پیام داده بود . میشه تلفنتو جواب بدی