#پارت439
با من بمان💐💐💐
دستش را به حالت تحقیر آمیزی نشانم دادو گفت
تو میتونی واسه من بچه تربیت کنی؟
همچنان به او خیره ماندم. در درونم بغضی عمیق ایجاد شد اما دیگر نمیخواستم با گریه کردن خورد شوم. نیما گفت
مشکل مادرم با تو بله بچه ست. درست حدس زدی.اما مشکل من تربیت بچه ست.تویی که مادرت همیشه سر سجاده و قران بود این شدی ببین بچه تو که برات مهم نبود تاهل چیه و مرحم و نامحرم چیه و حق الناس چیه که به دروغ به من میگفتی دوستت دارم.چی قراره بشه.
ارنجم را روی میز گذاشتم پیشانی م را به دستم تکیه دادم و گفتم
بازم سرکوفت.
بلند شوحاضر شو ببرمت دکتر باید برم نگایشگاه کار دارم.
برخاستم و به اتاق خواب رفتم.
مانتوی خردلی رنگم را به همراهشلوار و شال سفید برتن کردم. کمر شلوارم گشاد شده بود. و سرجایش نمیماند.از داخل کشو سنجاق قفلی برداشتم و کمرم را با ان سفت کردم. چرخیدم نیما برایم سر تاسف تکان دادو گفت
اخه این چه سرو وضعیه؟ چرا به خودت نمیرسی؟
با نگاهی متعجب به او پاسخ دادم:
من که به خودم میرسم، خوب چیکار کنم مریضی لاغرم کرده دیگه.
نیما با ناامیدی گفت:
مگه مشکل لاغریته؟
پس مشکل چیه؟
ماشین که داری کارت هم که داری.بلندشو برو یه چرخی بزن یه لباسی بخر که اندازه ت باشه. من دلم میخواد تو رو تو بهترین حالت و شیک ترین لباس ببینم. چرا برای خودت وقت نمیزاری.