#پارت442
خانه کاغذی🪴🪴🪴
سریع اطاعت کردم. برای بی عرضگی خودم افسوس خوردم و از انجا خارج شدم. به اتاق خواب رفتم پالتویم را در اوردم و به سفارش عمه لباسهای پسرانه م را هم در اوردم و لباسی دخترانه برتن کردم موهایم را باز کردم و ان را مرتب جمع کردم صدای امیر را میشنیدم که به مصطفی سفارش خرید قوری داد. از اتاق که خارج شدم انگار دور دور من نبود.پایم در پادری گیر کردو نقش زمین شدم .
نفس پرصدایی کشیدو با حالتی که مشخص بود سعی در کنترل خودش دارد گفت
دو دقیقه میتونی یه گوشه بشینی؟
کمی زانویم را ماساژ دادم امیر گفت
چت شد؟
برخاستم و گفتم
هیچی
مقابلش که نشستم گفت
خوبی؟
سرتایید تکان دادم سیگارش را روشن کردو گفت
رو مخم راه نرو بگذار سیگارم و ترک کنم.
نگاهم را از او گرفتم . کامی از سیگارش گرفت و گفت.
میخوای پاشم پاهاتو ببندم؟
متعجب گفتم
چی؟
اینقدر پاتو تکان نده این اخرین باره که تذکر میدم ها
سریع صاف نشستم . تلویزیون را روشن کردو فیلمی مثل روحیاتش خشن گذاشت . کمی بعد صدای تق و تق در امد برخاست مشمایی را گرفت و داخل اورد واد اشپزخانه شدو چای را دم کرد. شکسته های قوری را هم جارو زد و با دوعدد چای امد. و گفت
من میخوام چایم و که خوردم برم تمرین کنم. میای؟
با وجود اینکه اصلا دلم نمیخواست بروم سرتایید تکان دادم و او گفت
اگر میخوای قر بزنی نیا من حوصله ندارم. خیلی دارم خودمو کنترل میکنم ناراحتت نکنم.
ارام گفتم
میام.
چایش را خوردو گفت
بخور بریم.
الان داغه میسوزم.
روی دسته کاناپه نشست و سیگارش را روشن کرد سیگارش که به انتها رسید چایم را داغ داغ خوردم و گفتم
بریم.
همینکه ایستادم زانویم به شدت درد گرفت به روی خودم نیاوردم و به دنبالش راهی شدم پله ها را که پایین رفتم امیر گفت
برو اون توپ و بیار
چشمم به توپ خیلی بزرگی که کنار استخر بود افتادو به طرفش مسیرم را کج کردم از کنار استخر که رد شدم انگار زانویم خالی کرد هینی کشیدم کمی تقلا کردم و داخل استخر افتادم.
صدای فریاد امیر را از زیر اب شنیدم.
حواست کجاست فروغ؟
دوست داشتم اب شش در می اوردم و همانجا زیر اب میماندم. دست و پا زدم بالا امدم امیر لب استخر ایستاده بود دست برکمر و با اخم مرا نگاه میکرد . شنا کنان کنار استخر رفتم . امیر با غضب گفت
راه رفتن بلد نیستی؟
#پارت442
از اتاق خارج شد. بدنبال او راهی شدم و با شهرام سلام و احوالپرسی کردم. شهرام با چشمانش اشاره ایی به فرهاد کردو زیر لبی گفت
چشه؟
سر تاسفی تکان دادم و لبم را گزیدم .
شهرام همانطور که ایستاده بود مقداری کاغذ به فرهاد دادو گفت
تمام فاکتور فروشهایی که به مرجان دادی و جمع بسته، برگه نهایی هم روشه.
فرهاد از داخل کیفش دسته چکش را در اورد کاغذ هارا از شهرام گرفت نشست. نگاهی به شهرام انداخت و گفت
بگیر بشین.
شهرام نشست وگفت
حالا عجله ایی نیست ها
نه،میخوام حسابم با مرجان تصویه شه.
چک را نوشت برگه را جدا کرد درون پاکتی گذاشت و به شهرام داد. شهرام برگه را درون جیب کتش گذاشت و گفت
مرجان و ریتا جلوی درن، تو ماشین نشسته ن
چرا نیامدند تو؟
ما داریم میریم کوه.شماهم حاضر شید بریم.
نه من حوصله ندارم.
بلند شو بیا ،بریم بیرون حال و هوات عوض میشه.
سرم درد میکنه، نمیام.
نگاهی به من انداخت و گفت
تو بیا.
با استرس نگاهی به فرهاد انداختم فرهاد با اخم گفت
نه عسل هم نمیاد.
تو سرت درد میکنه، حال و حوصله نداری عسل و بزار ببرم.
سری به علامت نه بالا دادو گفت
کار داریم.
شهرام نگاهی به من انداخت و گفت
صبح روز جمعه چی کار داری خوب؟ بیا بریم خوش بگذرونیم.
قاطع و محکم گفت
نمیاییم داداش، برو بهتون خوش بگذره.
شهرام دست فرهاد را گرفت و گفت
تو چرا اینقدر بهم ریختی فرهاد.
نگاه خشمگینی به من انداخت و گفت
طوری نیست، میخوای بگو مرجان و ریتا هم بیان داخل، بیرون منتظرن گناه دارن.
نه میرم.
شهرام دست فرهاد را گرفت و با خود به حیاط برد، مضطرب اطرافم را مینگریستم. و در دلم خدا خدا می کردم.
فرهاد وارد خانه شدو گفت
کدوم گوری هستی؟
به دیوار پذیرایی تکیه داده بودم. صاف ایستادم و به سمتش چرخیدم ارام گفتم
فرهاد بخدا یادم.رفته بود.
نزدیکم امد قلبم تند تند میزد در چند قدمی ام که رسید با فریاد گفت
مگه بهت نگفتم حق نداری به ایفن نزدیک بشی؟
چشمانم را از صدای فریاد او تنگ کردم و ارام گفتم
بله گفته بودی ، اما من یادم رفت
با خشم مرا از شانه م تکان دادو گفت
چرا یادت رفت؟
ناخواسته اشک از چشمانم جاری شدوگفتم
حالا مگه چی شده؟مگه کی پشت در بود؟ اقا شهرام بود دیگه.
اصلا هر کی که بود. چرا حرف منو گوش نکردی؟
باهق و هق گریه گفتم
خوب ببخشید، یادم رفته بود. بخدا دیگه حواسمو جمع میکنم.
فرهاد که انگار دلش برایم سوخته بود شانه م را رها کرد، رویش را از من برگرداند و به سمت کاناپه ها رفت. نشست و سرش را ما بین دستهایش گرفت.