#پارت444
با من بمان💐💐💐
از در مطب که بیرون اومدیم، نیما یه نفس عمیق کشید و گفت: "خدا رو شکر، مریم. چقدر خوشحالم که همه چی خوب پیش رفت."
منم لبخند زدم و دستشو گرفتم. "منم همینطور عزیزم. خیلی استرس داشتم."
"بیا بریم یه چیزی بخوریم. یه آبمیوه یا بستنی، هرچی که دوست داری."
"آبمیوه عالیه! میچسبه بعد از این همه استرس."
نیما با خوشحالی دستمو کشید و به سمت خیابون رفتیم. هوا ابری بود و بوی خوشی ازرطوبت تو فضا پیچیده بود. یه آبمیوهفروشی توی همون نزدیکی بود که همیشه مشتریهای زیادی داشت.
وقتی رسیدیم، نیما با ذوق گفت: "به به! ببین چه آبمیوههای خوشگلی داره! مریم، چی میخوری؟"
من با خنده گفتم: "من یه آب پرتقال میخوام. اونم از نوع خنکش."
نیما رو به فروشنده کرد و گفت: "دو تا آب پرتقال خنک لطفاً."
بعد نشستیم روی صندلیهای جلوی آبمیوهفروشی و منتظر شدیم. نیما مدام بهم نگاه میکرد و لبخند میزد. انگار دنیا رو بهش داده بودن. کلا از مشکلاتی که در خانه پیش امده بود فکرش خارج شده بود .
وقتی آب پرتقالها رو آوردن، با وجود اینکه اصلا میل نداشتم اما برای اینکه نیما را دلگرم کنم نصفش را خوردم و با لذت گفتم: "آخیش! چقدر می چسبه."
نیما هم از لیوانش مقداری خورد و گفت: "خیلی خوشحالم که حالت خوبه، مریم. خیلی نگران بودم."
"میدونم عزیزم. مرسی که همیشه کنارمی." دستمو گذاشتم روی دستش. "تو بهترین همسر دنیایی."
نیما لبخندش عمیقتر شد و نگاهم کرد. کمی بعد گفت
تو زن قو ایی هستی . تو این مدت مسائل و مشکلات زیادی داشتیم که تو از پس همه شون براومدی.
آب پرتقال رو تا آخرش خوردم. پوست لبم از سرما یه کم گزگز میکرد. نیما هم لیوانش رو گذاشت روی میز و گفت: "حالا بریم یه کم قدم بزنیم؟ هوا خیلی خوبه."
"بریم! هر چی که تو بگی."
از آبمیوهفروشی بیرون اومدیم و دست در دست هم توی خیابون قدم زدیم. شخصیت نیما متزلزل بود. گاهی عصبی میشد و بعد از ان راحت میتو انست فراموش کند و عادی برخورد کند. انگار که دیگه ناراحتی ایی نداشت.