eitaa logo
عسل 🌱
9.7هزار دنبال‌کننده
473 عکس
111 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
بامن‌بمان💐💐💐 کمی از التماس هایم به نیما به خاطر این شمش در حیاط خانه ش بود. و الباقی اش مریضی و بی کسی و تنهایی. نگاهم به خونه خیره شد. خونه‌ای که هیچ وقت پناهگاه امن من نبود، روزگاری برایم وحشت و قفس بود و شکنجه خانه. حالا هم که خانه عنکبوت. سست و متزلزل. یه یادگاری تلخ از روزهایی که با اشتباهم سپری کردم. تصمیمم رو گرفته بودم. اگر نیما ازارم میداد دیگراینجا نمی ماندم. می‌رفتم و دنبال یه زندگی بهتر می‌گشتم. باید ثابت می‌کردم که بدون عیسی و نیما ‌میتونم زندگی کنم. نگاهی به آسمون انداختم. ابرها تیره و سنگین بودن. یه قطره اشک از چشمم چکید. اشکی برای تمام روزهایی که با رنج گزراندم.‌ اما این آخرین اشک هایم بود. از این به بعد، فقط به جلو نگاه می‌کنم. دیگر اجازه نمیدهم ان اشتباه لعنتی روحم را ازرده کند. دیگه نمی‌ذارم هیچ‌کس اذیتم کنه. زندگی خودم رو می‌سازم. زیر لب زمزمه کردم و نگاهم رو به اینده م دوختم. آینده ایی که به سوی روشنی امتداد داشت. دو قدم‌به طرف خانه رفتم که یهو صدای ماشین نیما رو شنیدم! قلبم هری ریخت پایین. نباید شمش رو می‌دید! نباید می‌فهمید چه نقشه‌ای تو سرم دارم. با دستپاچگی شمش را داخل یقه م انداختم.‌ در حیاط را با کلید باز کرد مشما و پارچه را برداشتم و در مشتم گرفتم ‌ صدای نیما ضربان‌قلبم‌را بالا برد.‌ مریم؟ به طرفش چرخیدم‌کمی مشکوک نگاهم کردو گفت چیکار میکنی؟ هیچی.. مشما و پارچه را نشانش دادم و گفتم داشتم آشغالهارو از تو باغچه جمع میکردم. نگاهی به زمین انداخت و گفت چرا تو؟مگه مینا خانم.... کلامش را بریدم و گفتم خودم دوست دارم. نگاهش به زمین افتادو گفت زمین و میکَنی؟ خندیدم و گفتم اره خواستم یکمم خاک بازی کنم.