#پارت449
با منبمان💐💐💐
اخم کردو گفت
خاک بازی؟
بدنم یخ کرد. وقت نداشتم. باید یه کاری میکردم. نگاه نیما با اخم روی من بود.
سعی کردم خونسرد باشم. اره خاک بازی میکردم. . میخواستم به گلا آب بدم.گفتم پای این درخت یه چاله درست کنم توش اب باشه.
چرا زود اومدی!
نیما با شک نگاهم کرد.و گفت
یه مشکلی پیش اومد مجبور شدم برگردم.
نیما جلوتر اومد و به چاله م نگاه کردو گفت
چیزی شده؟
سعی کردم با لحن آرومی حرف بزنم.
نیما سرش رو سوالی تکون داد.و من گفتم
نه، اشکالی داره اگر پای درخت چاله باشه؟
این اشکالی نداره. فقط یکم رنگت پریده. خوبی؟
خوبم. فقط یکم خستهام.
باشه. من میرم مدارکمو بردارم. تو هم بیاتو خونه. هوا سرده.
نیما وارد خونه شد. نفس عمیقی کشیدم. فعلاً از خطر جسته بودم. اما هنوز شمش داخل لباسم بود. باید یه فکری به حالش میکردم.
بیلچه رو سرجاش گذاشتم و وارد خونه شدم. باید طوری رفتار میکردم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. اما قلبم هنوز تند میزد. میدونستم که اگر شمش و ببینه گردنم و میزنه.
نیما در اتاق خواب بود. بهترین راه حل لباسشویی بود. ان را از یقه م در اوردم و در لباسشویی انداختم. صدای نیما جانم را لرزاند.