#پارت450
بامن بمان💐💐💐
مریم....
در لباسشویی را بستم. بی انکه نگاهش کنم گفتم
جانم
اون چی بود انداختی تو ماشین لباسشویی؟
نفسم را حبس کردم. بهترین راه برای اینکه دستش به شمش نرسد روشن کردن لباسشویی بود..زود دکمه هارا زدم.نیما با عجله جلو امدو گفت
چی بود مریم؟
متعجب نگاهش کردم سعی کردم صدام عادی باشه و گفتم
دستمال .
با اخم به باسشویی نگاه کردو گفت
دستمال تو یقه ت بود؟
نباید کتمان میکردم برای همین گفتم
اره. چطور مگه؟
در سکوت به من خیره ماندو من گفتم.
یه دستمال بسته بودم به گلوم که جای بخیه هام سرد نشه. اون باز شد. انداختم تو لباسم.
نیما سرش رو تکون داد. برای عوض کردن بحث گفتم
چی جاگذاشته بودی؟
یه سری مدارک مهم رو آورده بودم تو نمایشگاه نباشه کسی ببینه. امروز معامله داشتم که یادم رفت ببرم.
کیفش را روی اپن نهاد و به سمتم اومد. استرسم هزار برابر شد. نیما گفت.
تو چیزی رو از من پنهون میکنی؟
سعی کردم توی چشماش نگاه کنم.
نه، چرا باید چیزی رو پنهون کنم؟
نیما دستش رو روی شونهم گذاشت. مریم، من تو رو خوب میشناسم. میدونم یه چیزی داره اذیتت میکنه. بگو چیه؟
باور کن چیزی نیست.
نیما یه قدم عقب رفت. انگار حرفم رو باور کرده بود. اگه چیزی بود، بهم بگو. باشه؟
باشه.
نیما کیفش رو برداشت و به سمت در رفت. «من دیگه میرم. شب میام خونه.»
«خداحافظ.»
وقتی نیما از خونه رفت، نفس راحتی کشیدم. از یه رسوایی بزرگ جون سالم به در برده بودم.