#پارت455
خانه کاغذی 🪴🪴🪴
وارد خانه شدم. حیاط را پیاده پیمودم خبری از مهیار و مصطفی نبود. به خانه رسیدم. چمدان را از داخل کمد دیواری در اوردم و تند تند لباسهایمان را جمع نمودم. کمدهارا که خالی کردم.وسیله هایی که به جهت سرگرم شدن در خانه خریده بودم را هم جمع کردم و جلوی در گذاشتم.
میدانستم که امیر باشگاه و کلاس را فعلا اجازه نمیدهد که بروم برای اینکه انجا حوصله م سر نرود اینهارا لازم دارم.
مقابل دوربین نشستم پلیس ها بیشتر شدند و به همراه دوسگ در حال جستجو در حیاط بودند.
انجا را که وارسی کردند به طرف خانه انتهای باغ رفتند . من همچنان در حال نگاه کردن بودم کمی بعد به طرف خانه امدند. ابتدا امیر وارد شد من مقابل در اتاق خواب ایستاده بودم امیرارام گفت
میخوان سگ بیارن داخل جیغ نزنی یه وقت؟
من میترسم.
اخم کردو گفت
اون کاری با تو نداره خونه رو بو میکنه میره
سپس در را گشود. و گفت تشریف بیارید داخل
از فرصت داخل نیامدن انها استفاده کردم و تیز پشت امیر رفتم. پلیس ها به همراه ان دو سگ وارد شدند سگها همه جارا بو کردند من مشمئز نگاهشان میکردم. که چطور خودشان را به وسایل خانه میمالیدند. به طرف ما که امدند امیر با خنده رو به سگ گفت
برو خانم من میترسه
بازوی امیر را گرفتم و از پشت به او چسبیدم امیر با ارامش گفت
عزیز کاریت نداره فقط بو میکنه میره صورتم را به کمر امیر چسباندم و گفتم
تروخدا بفرستش بره
کمی بعد چشمانم را باز کردم سگ ها از خانه خارج شدند پلیس ها از امیر عذرخواهی کردند و رفتند. نفس پرصدایی کشیدم و گفتم
خدارو شکر. بخیر گذشت. داشتم از استرس میمردم.
امیر فقط نگاهم میکردو من ادامه دادم
اگر خدایی ناکرده تورو میگرفتند من چیکار میکردم؟
نه پدرمادر دارم نه خواهر برادر. تنها که نمیتونم زندگی کنم.
دلم میخواست به اغوشش بروم و او را محکم بغل کنم. اما به شدت خجالت میکشیدم.یاد حرف عمه افتادم تا میتونی به امیر نزدیک شو عاطفه در کمین زندگی تو نشسته برای همین روی غرور و خجالتم پا گذاشتم و او را محکم در اغوش خودم گرفتم . امیر که انگار حرکت من حسابی شکه اش کرده بود خندید و گفت
چه عجب.
سرم را در سینه ش نهادم و گفتم
خدارو شکر که بخیر گذشت.
#پارت455
فرهاد نگاهی به من انداخت و رو به ریتا گفت
با کی بودی؟
با همون خانمی که داره دماغ منو مسخره میکنه.
چهره متعجب به خودم گرفتم مرجان با تشری به ریتا زدو گفت
ساکت شو ، به اندازه کافی اسباب خجالتمون شدی
مامان بخدا داره دماغ منو مسخره میکنه. داره با چشماش به من پز میده.
شهرام پوزخندی زو گفت
پاشید بریم ، ریتا دیگه دیوانه شده.
بابا به جون خودت منو مسخره کرد.
شهرام برخاست و گفت
پا شید بریم.
مرجان برخاست ریتا هم بلند شدو با گریه گفت
عمو فرهاد ، من وقت گرفتم برم دماغمو عمل کنم اگر بابام بزاره دیگه زنت منو مسخره نمیکنه.
اخه عمو عسل که حرفی به تو نزد.
منو نگاه میکنه دماغشو میخارونه
فرهاد نگاهی به من انداخت و من خودم را به نفهمی زدم ورو به ریتا گفتم
مگه دماغت چه اشکالی داره که من مسخره ش کنم؟
ریتا با جیغ گفت
با من حرف نزن، زشت بد ترکیب. تو حقته که عموم....
فرهاد کلام اورا بریدو گفت
ریتا جان، همه زندگی من عسله. من یه تار موهاشو با هیچ کس عوض نمیکنم.
ریتا با کنایه گفت
اره از قیافه ش معلومه
خیلی مسائل تو زندگیمون هست که تو اجازه دخالت و اظهار نظر درش رو نداری. من عسل و خیلی دوسش دارم هیچی هم براش کم نمیگذارم.
ریتا به حالت قهر به سمت حیاط رفت فرهاد هم برخاست و بدنبال او راهی شد. شهرام گفت
ولش کن بگذار بفهمه اشتباه کرده .
فرهاد بی اهمیت به حرف او بدنبال ریتا راهی شد. شهرام با لبخند رو به من گفت
من ازت معذرت میخوام.
ارام گفتم
من از ریتا ناراحت نمیشم که، مقصر فرهاده.
شهرام کمی به من خیره ماندو سرش را باشرمندگی پایین انداخت.
فرهاد وارد خانه شدو گفت
عسل بیا
ضربان قلبم بالا رفت و برخاستم. نزدیکش که رفتم گفت
تو به ریتا نگاه کردی و با پوزخند دماغتو خاروندی؟
به دیوار تکیه دادم، سرم را پایین انداختم و گفتم
نه
توی صورتم خم شدو گفت
منو نگاه کن.
سرم را بالا اوردم و خیره به چشمانش ماندم ، فرهاد با اخم گفت
تو ....
حرفش را بریدم وگفتم
الان بخاطر ریتا میخوای منو دعوا کنی؟
بخاطر ریتا نه، بخاطر اینکه اون خونه ما مهمونه.
چون مهمونه باید هرچی دلش بخواد بگه؟ یا چون بچه برادر توإ تو بیشتر دوسش داری و .....
بحث هیچ کدام این حرفها نیست، من تورو دوست دارم خودتم میدونی که خاطرت برام عزیزه ، اما اینها مهمون ماهستند، بخاطر مرجان و شهرام الان دنبال من بیا و صورتشو ببوس.
سرم را پایین انداختم و گفتم
نمی خوام
به خاطر من بیا
خیره در چشمانش گفتم
بخاطر چیت؟ به خاطر سیلی ایی که تو صرتم زدی باعث شدی ریتا مسخره م کنه؟
ببین عسل ، کاری که کرده بودی یه سیلی جوابش نبود. تو اوج عصبانیتم شهرام جلومو گرفت که الان کبودیت یکیه. پس سعی نکن با یاد اوری دیشب منو شرمنده کنی. الان اگر منو دوست داری و من برات مهمم به خاطر من بیا ریتا رو ببوس .
کجای کار دیشب من بود؟
اینها که رفتند در مورد دیشب صحبت میکنیم، الان من ازت خواهش میکنم بیا ریتا رو ببوس.
سپس دستم را کشید و به سمت حیاط برد.
لای در ایستادم و گفتم
دلم نمیخواد اینکارو بکنم داری مجبورم میکنی.
بخاطر من عسل. من دارم ازت خواهش میکنم.
مگه من برای تو مهمم که الان به حرفت گوش بدم؟
خیلی خوب برگرد برو تو خونه.
مکثی کردم وگفتم
برگردم برم تو خونه توهم عقده کنی و اینها که رفتند تلافیشو در بیاری؟
سپس به سمت ریتا رفتم. با تنفر به من نگاه میکرد. بازویش را که گرفتم، با غضب دستم را انداخت و گفت
به من دست نزن. گمشو از جلوی چشمم.
به سمت فرهاد چرخیدم وگفتم
خیالت راحت شد؟
فرهاد لبش را گزیدو گفت
ریتا جان عمو، اینکارت خیلی زشته ها
ریتا با غضب گفت
تلافی رفتار امشبتو سرت میارم عسل خانم.
بسمتش چرخیدم.با جیغ گفت
بهت نشون میدم ریتا کیه و چه کارهایی از دستش بر میاد. کاری میکنم عموم مثل یه سگ کتکت بزنه.
فرهاد جلو امدو گفت
عمو جان، عسل که حرفی نزد ، من الان ازش خواهش کردم بیاد اینجا با هم اشتی کنید که کدورتها بر طرف شه
دو قدم به سمت فرهاد رفتم و گفتم
خوبه با ریتا چقدر منطقی برخورد میکنی ، دادو بیداد و حمله کردنهات فقط مال منه؟
شهرام در را باز کرد و گفت
چتونه؟
فرهاد به سمت او چرخیدوگفت
چیزی نیست تو برو تو
ریتا به سمت پدرش رفت و گفت
منو از خونه این دهاتی بدترکیب ببر
شهرام دستش را روی دهان ریتا گذاشت و گفت
ساکت شو، این چه طرز صحبت کردنه.
ریتا دست شهرام را پس زد وگفت
حالم ازش بهم میخوره ، دختره بدترکیب احمق ، این جاش تو همون روستا پیش گاو گوسفنداست ، اینو چه به خانه مادر بزرگ من.
شهرام سیلی نسبتا محکمی به ریتا زدو گفت
خفه میشی یا نه؟
مگه دروغ میگم ، اصلا سهمتو بهشون نفروش ، چرا این اشغال باید اینجا باشه؟ اینجا خونه مادر بزرگ منه، حتی جهیزیه هم نداره با وسایلهای مامان الهام من داره زندگی میکنه.
صدای شهرام بالا رفت و گفت
این مسائل به تو مربوط نیست،