#پارت456
با من بمان💐💐💐
انگار دنیا روی سرم آوار شده بود. اینجا، توی این خونه ، توی این سکوت خفه کننده، فقط صدای تپش های نامنظم قلبم بود که تو گوشم زنگ می زد.
می دونستم نیما الان خونه مامانشه و با هنگامه ست. . و می دونستم که اونجا همه بر علیه منن.
تصویرش مثل خوره افتاده به جونم. هنگامه با اون لبخند موذیانه اش، کنار نیما نشسته، مامان نیما هم داره زیرگوشش از خوبی های هنگامه میگه، از اینکه چقدر براش مناسبه، از اینکه یه زندگی آروم و بی دردسر با هنگامه در انتظارشه.از اینکه من مریضم و اون سالم.
مامانش از اون روز که فهمید من مریضم ورقش با من برگشت. یه جوری نگام می کرد انگار یه وصله ناجورم، یه مهمون ناخونده که زیادی تو زندگیشون مونده. اون همیشه هنگامه رو برای نیما می خواست. دخترخاله ای که از بچگی با هم بزرگ شدن، از یه جنس، از یه خانواده.
نیما... خدایا، نیما چی؟ اون چی فکر می کنه؟ اون داره به حرفاشون گوش میده؟ داره گول می خوره؟ نیما که من میشناختم، هیچ وقت اجازه نمی داد کسی براش تصمیم بگیره. نیما که من عاشقش شدم، برای عشقش می جنگید. پس چرا الان ساکته؟ چرا چیزی نمیگه؟
چرا اونجاست؟ چرا نمیاد خونه؟ میدونه من ناراحتم چرا اهمیت نمیده؟
قلبم داره آتیش می گیره. حس می کنم دارم خفه می شم. اشک هام امون نمی دن. دیگه نمی تونم تحمل کنم. تمام خاطرات خوبمون، تمام لحظه های قشنگی که با هم داشتیم، مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد می شن و من فقط می تونم زار بزنم.
من نیما رو دوست دارم. با تمام وجودم دوستش دارم. من برای این عشق جنگیدم، سختی کشیدم، از خیلی چیزا گذشتم. حالا چطور می تونم دست بکشم؟ چطور می تونم اجازه بدم اونا زندگیم رو ازم بگیرن؟