#پارت459
بامن بمان💐💐💐
تکیه دادم به در و سر خوردم پایین. زانو هام رو بغل کردم و های های گریه کردم. دنیام داشت نابود میشد و من هیچ کاری از دستم بر نمیومد.
"صدای بسته شدن در، مثل یه سیلی محکم تو صورتم خورد. صدای ارزو خانم هنوز تو گوشم بود، "پسرم از سر دلسوزی نگهت داشته." باورم نمیشد. نیما... چطور می تونست اینو بگه؟ چطور می تونست اینجوری باهام رفتار کنه؟
تمام خاطراتمون مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد شد. روزای خوب، روزای بد، خنده ها، گریه ها... همه چی یه دفعه بی معنی شد. انگار تمام اون لحظه ها فقط یه رویا بود، یه سراب که حالا از بین رفته.
احساس می کردم دارم خفه می شم. نفسم بالا نمیومد. انگار یه وزنه سنگین روی سینم گذاشته بودن. قلبم داشت از درد می ترکید.
نمی دونم چقدر همونجا نشسته بودم و گریه می کردم. وقتی به خودم اومدم، بدنم یخ کرده بود. بلند شدم و به سختی خودم رو به ماشین رسوندم.
توی ماشین که نشستم، یه حس عجیبی بهم دست داد. یه حس ناامیدی عمیق، یه حس تنهایی مطلق. انگار دیگه هیچ امیدی به زندگی نداشتم.
ولی یه چیزی ته دلم هنوز می گفت نباید تسلیم بشم. باید ثابت کنم که زندگی من ورو نمیشه به این راحتی نابودش کرد. در این وضعیت تنهایی و بیماری م با چنگ و دندان هم که شده زندگی م را حفظ میکنم.
نمی دونستم باید چیکار کنم، ولی می دونستم که نمی تونم اینجا بشینم و اجازه بدم زندگیم رو ازم بگیرن.
صدای باز شدن در منو از افکارم بیرون اورد.سرم را بالا اوردم نیما لای در ایستاده بود قلبم انگار می خواست از سینه بزنه بیرون. استرس گرفته بودم نمیدانستم الان واکنشش چه خواهد بود.