eitaa logo
عسل 🌱
9.6هزار دنبال‌کننده
191 عکس
134 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه کاغذی🪴🪴🪴 رو به امیر ادامه داد مگه شما ده روز دیگه مسابقه نداری.؟ این دیگه نخ اخره. نگاهی به مصطفی انداخت و گفت بس کن . زندگی مال زنده هاست. مصطفی سرش را پایین انداخت و گفت نمیتونم. اینطوری روح خواهرت ارامش میگیره. هرکس یه سرنوشتی داره. اونم سرنوشتش این بود. اگر عجلش نرسیده بود زنده میموند. خدا مقرر کرده بود که اونروز بمیره. خدا بیامرزش روبه امیر گفت به من اجازه مرخصی میدی؟ نه. مکثی کردو گفت مصطفی جدیدا تا تقی به توقی میخوره میخوای مرخص شی حواست هست؟ من توزندگیم یه نقطه ضعف دارم که اون منو مرخص میکنه. هرکس منو یاد اون مسئله بندازه من کنارش میزارم. الان وقتشه که اون مسئله رو مرخص کنی. مصطفی چایش را خوردو همانطور که نگاهش رو به پایین بود توجه همه را جلب کرده بود. ارسلان با اشتیاق گفت نمیخوای بدونی کی و برات پیدا کردیم؟ سرش را به علامت نه بالا داد. ریحانه گفت پسرعمو انگار هیچ جوره قصد ازدواج نداری ها. نگاهش روی ریحانه قفل شدو گفت از این نقشه ها واسه من نکش پس تو چرا از این نقشه ها واسه من کشیدی؟ من اول نظرتو پرسیدم. ارسلان و نشونت دادم بعد مطرح کردم. منم الان دارم همینکارو میکنم. دارم نظرتو میپرسم خواهر اسد روهم میارم نشونت میدم بع. مطرح میکنم. متعجب گفت خواهر اسد؟
وشگاه سر خیابونه من و اعظم خانم خودمون بریم خرید کنیم؟ فرهاد نگاه چپ چپی به من انداخت و حرفی نزد. با طرزنگاهش انگار لال شدم و ادامه حرفم را خوردم. صبحانه را که خوردیم به اتاق خواب رفت بدنبالش راهی شدم وگفتم تا سر خیابون که راهی نیست فرهاد. اعظم خانمم که هست، منم کلاس ندارم قاطع گفت نه خوب چی میشه؟ عسل جان گفتم نه دیگه اخه چرا میگی نه؟ دوست ندارم تو جایی بری مگه من زندانیم؟ اعصابمو اول صبح بهم نریز، دعوا هم درست نکن. ملتمسانه گفتم بگذار برم دیگه. لباس هایش را پوشید، کمی ادکلن به خودش زدو به سمت در اتاق خواب حرکت کرد و گفت کاری نداری؟ بعنوان اخرین خواهش گفتم اجازه نمیدی برم؟ نه اجازه نمیدم. خداحافظ خانه را که ترک نمود لب تخت نشستم. از رفتار فرهاد عصبی و کلافه بودم. یک ساعت در همان حالت نشستم.گوشی ام برداشتم و برایش نوشتم خیلی خود خواهی، اعظم خانم همسن مادرمه. مگه چی میشه من برم واسه خونه خرید کنم؟ خوب منم ادمم حیوون نیستم که تو منو انداختی تو قفس نمیگذاری از جام تکون بخورم. من از این وضعیت خسته شدم. چرا تواینقدر به من بی اعتمادی؟ الان مثلا چه اتفاقی میفته که من تا سر خیابون برم ؟ پیام را ارسال کردم و مدتی صبر کردم پاسخی نیامد دوباره نوشتم دوست دارم برم. پیام را ارسال کردم بازهم پاسخی نداد. دوباره نوشتم خودتو بگذار جای من ببین شرایطی را که برای من درست کردی خودت میتونی تحمل کنی؟ منم تو خونه حوصله م سر میره. با اینکارهایی که تو میکنی انگیزه زندگی رو از ادم میگیری . دوباره ارسال کردم بازهم پاسخی نداد از بی جواب ماندن پیام هایم عصبی شدم و نوشتم خود خواه از خود راضی . چرا باید همیشه همه چیز اونی بشه که تو میخوای؟ تو اصلا منو ادم حساب نمیکنی و در نظر نمیگیری. هیچ وقت به این فکر میکنی که منو جوری خوشحال کنی که خودم دوست دارم؟ تو اگر همه خوبی های عالم رو واسه من انجام بدی هیچ کدام فایده ایی نداره چون احساس منو در نظر نمیگیری. بازهم پاسخم را نداد. عصبی شدم و نوشتم میرم. پیام را که ارسال کردم بلافاصله نوشت بی خود میکنی. کمی به صفحه گوشی خیره ماندم.صدای زنگ گوشی اعظم خانم توجهم را جلب کرد برخاستم و لای در ایستادم اعظم خانم پشتش به من بود. صفحه را لمس کردو گفت بله، تو اتاقشه، چشم حواسم هست، خیالتون راحت باشه . نه نه اصلا . باشه اگر خواست بره زنگ میزنم. داخل اتاق باز گشتم . حرص میخوردم و کلافه بودم. گوشی ام را برداشتم و شماره اش را گرفتم پاسخم را نداد . برایش نوشتم یعنی من اندازه اعظم خانم هم نیستم برات؟ چرا با اون حرف زدی با من حرف نمیزنی. پیام را ارسال کردم ، تلفنم زنگ خورد با دیدن شماره ش لحظه ایی ترس به سراغم امد تلفن را وصل کردم وگفتم الو صدایش را بالا بردو گفت چی میگی ؟ دور میزنم بر میگردم خونه ها. چرا منو انداختی تو قفس درو روم بستی؟ چون صلاح میدونم. خوب منم ادمم دلم میخواد برم واسه خونه خرید کنم، مثل بقیه زنها که خودشون میرن خرید. الان من اگر با اعظم خانم تا سر خیابون برم مردم منو میخورن؟ خفه نمیشی عسل؟ باید حتما دور بزنم برگردم خونه بزنم تو دهنت تا دهنتو ببندی؟ بغض راه گلویم را بست و گفتم اره بیا بزن تو دهن من تا ریتا دوباره منو مسخره کنه. تو جز زدن من چیز دیگه ایی بلد نیستی، اگر واقعا منو دوسم داری خوشحالم کن. سپس ارتباط را قطع کردم و با هق هق گریه لب تخت نشستم. اعظم خانم وارد اتاق شدو گفت چیه دخترم؟ همه ش منو اذیت میکنه. نمیگذاره از جام تکون بخورم ، حرفم میزنم میزنه تو دهنم. الان ناراحت چی هستی؟ چرا اجازه نمیده من تا سرخیابون برم؟ چرا باید اجازه من دست اون باشه؟ خوب شوهرته، اون که برات چیزی کم نگذاشته ، خدارو شکر همه چیز داری اسایش ندارم، احساس خوشبختی ندارم، من شدم اینجا مثل عروسک کوکی ، بشین ،پاشو، بخواب، نخواب، اینجا بشین، اونجا نشین. سپس باهق هق گریه گفتم تا گوش کنم خوبم گوش نکنم کتک میخورم. اعظم خانم خندیدو گفت ولش کن، اینقدر حرص نخور . اون بنده خدا که چیزی نمیگه، خودشم همه جا میبرت. صبر کن ظهر میشه باهم میرید خرید میکنید. اره ظهر میشه میاد منو میبره خرید. اون از در بیادتو منو میزنه. خوب میبینی اخلاقش تنده ، عصبیه سربه سرش نگذار. من باید همیشه هرچی اون بگه بگم چشم؟ مگه من برده م؟ نه تو برده نیستی ، تو شوهر داری و اطاعت از امر اون واسه ت واجبه صدای زنگ تلفنم بلند شد اشکهایم را پاک کردم و گوشی ام را سایلنت کردم، اعظم خانم گفت جوابشو بده نمیخوام خوب عصبیش نکن دختر برمیگرده خانه دعواتون میشه ها به جهنم بزار بشه اعظم خانم با دلواپسی گفت میاد روت دست بلند میکنه ها بزار بیاد بزنه، اینهمه منو زده اینبار هم روش اعظم خانم صفحه را لمس کرد و گوشی را کنار گوش من نهاد و ارام گفت حرف بزن ارام گفتم بله صدایش را ارام کردو گفت چرا اعصاب منو