eitaa logo
عسل 🌱
10.4هزار دنبال‌کننده
218 عکس
146 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه کاغذی🪴🪴🪴 امیر گفت اسد خانواده خوبی داره. یادته یه بار رفتیم شمال خونه مادرش. کمی فکر کردو گفت ولی خواهرشو ندیدیم. ارسلان گفت خواهرش اونموقع دانشجو بود. مشهد درس میخوند. ریحانه گفت لیسانس اقتصاد داره امیر اشاره ایی به مصطفی کردو گفت نظرت چیه؟ من قصد ازدواج ندارم. با اخم به او نگاه کردو گفت تا کی؟ تا ابد. من نمیتونم. امیرخان دست خودم نیست نسبت به این جنس اعصاب و روانم حساس شده . ولش کن بعدا خودم راضیت میکنم. رو به ریحانه گفت من الان یه مدته با فروغ دارم تمرین میکنم. . فروغ نمیتونه خوب حمله کنه و یه بهانه هایی میاره که تو قدرتت بیشتره قدت بلندتره... ریحانه ابرو بالا دادو گفت فروغ با شما مبارزه میکنه؟ امیر سرتایید تکان دادو من گفتم نه من با امیر مبارزه نمیکنم من گاردمو میبندم امیر حمله میکنه من فقط دفاع میکنم واسه اونم کم میارم. کلا فکر کنم تواین چندوقته دوتا سه تا مشت تونستم بزنم.‌ چندوقته داری کار میکنی؟ یک ماه بیشتره. یک ماه تمرین با امیرخان برابر یکسال باشگاه رفتنه. امیر گفت زیاد دل نمیده. از اول تا اخر فقط اعتراض میکنه . اگر دل به کار داده بود ... ریحانه با خنده وسط حرف امیر امدو گفت نمیتونم مبارزه شما دوتا رو تو ذهنم تصور کنم. مثل این میمونه من با شاگردهای هفت ساله م بخوام مبارزه کنم. با امیدواری روبه ریحانه گفتم خیلی ممنونم ازت که اینو گفتی . من اصلا دستم نمیرسه که بخوام بزنم. بعد امیر یه فضای متشنج و واسه من درست میکنه میگه الا و بلا باید بزنی ارسلان خندیدو گفت به نظرم شما خیلی خانم مقاومی هستی. چون من خودم گاها تو باشگاه قراره با امیر مبارزه کنم سعی میکنم بپیچم برم. به امیر نگاه کردم و گفتم دیدی؟ امیر گفت حالا بلند شید برید لباسهاتونو بپوشید ببینم فروغ به شما حمله میکنه یا نه
چرا اعصاب منو خورد میکنی؟ خوب بزار من برم خرید کنم. من دلم شور میزنه تو تنها جایی بری، یه جلسه مهم دارم دو ساعت دیگه خودم میام میبرمت من دلم میخواد یه جایی برم که تو نباشی. من این اجازه رو بهت نمیدم. منم خودمو میکشم پس خودتو یه جوری بکش که بمیری چون اینبار اگر از اون دنیا برگردی من مستقیم میفرستمت جهنم با گریه گفتم میشینم اینقدر گریه میکنم تا خدا جوابتو بده. نفرینت میکنم الهی که کارخونت خراب بشه الهی که ورشکست بشی مکثی کرد و گفت گوشی و بده به اعظم خانم. گوشی را به سمت اعظم خانم گرفتم و روی پخش گذاشتم اعظم خانم گفت بله اعظم خانم شرمنده . یه اژانس بگیر با عسل برید فروشگاه خرید کنه، به اژانس بگو وایسه تا برگردید. چشم فقط جون شما و جون عسل ، حواست کلا بهش باشه. خیالتون راحت ببینید اونها یه در گیری خانوادگی سر ارث میراث دارن ، شش دانگ حواست به عسل باشه چشم الان داره گریه میکنه؟ اره. ارومش کن ، نزار ناراحت باشه. چشم. گوشیشو یادتون باشه ببرید. پول هم تو کارتش هست. باشه چشم. خداحافظ اشک چشمم خشک شد، اعظم خانم گفت ببین چقدر دوستت داره لبخندی زدم و برخاستم اعظم خانم گفت شوهرت خیلی پسر خوبیه. تو متوجه نیستی که اون چقدر تورو دوست داره. لباسهایم را پوشیدم وگفتم همش دوست داره منو مخفی کنه، دیوونه میشه اگر کسی منو ببینه.‌ اعظم خانم خندیدو گفت میخواستی اینقدر خوشگل نباشی که شوهرت به همه نشونت بده. کاش زشت بودم. خوشگلی واسه من چه فایده ایی داره ؟ خوشگلی که شوهر به این خوبی نصیبت شده تلفنم دوباره زنگ خورد صفحه را لمس کردم و گفتم الو مانتو اداریتو بپوش با مقنعه، فقط و فقط فروشگاه از اعظم خانم هم جدا نمیشی باشه گوشیتو تو دستت میگیری زنگ زدم جواب بده. موهاتم تو باشه ها. با کلافگی گفتم دارم حاضر میشم. باشه خداحافظ در خانه را که باز کردیم احساس کردم نسیم خنکی به صورتم خورد حس ازادی داشتم سوار اژانس شدیم و به فروشگاه رفتیم. سرگرم خرید بودم که اعظم خانم گفت عسل خانم جانم اون رو برو دو تا خانم هستند ببین میشناسیشون . سرم را بالا اوردم و گفتم کو؟ پشت قفسه هان، بدجور زیر نظر دارنت. قفسه هارا دورزدم با دیدن ریتا تپش قلبم بالا رفت . بلافاصله سمت اعظم خانم بازگشتم. و گفتم ریتا و خالشن میگم چقدر قیافه دختره اشناست ها ولشون کن خریدم را انجام دادم سوار ماشین شدیم و به خانه بازگشتیم. اعظم خانم گفت این دختر الان باید مدرسه باشه ها نمیدونم لابد تعطیله خانه شان کجاست؟ خیابون بغلی گوشی ام زنگ خورد صفحه را لمس کردم وگفتم بله برگشتی؟ اره خونه م. خیالت راحت شد؟ ریتا و مارال تو فروشگاه بودند . متعجب گفت ریتا؟ اره ترو دید؟ اره منو دیدند اما محلم نگذاشتند . مارال هم محلت نگذاشت؟ اره، وانمود کردند منو ندیدند . کاری نداری ؟ نه ، خداحافظ. گوشی را قطع نمودم اعظم خانم وسایل را جابجا نمود. در اتاق نقاشی ام سر گرم بودم. در اتاق باز شد با دیدن فرهاد برخاستم وگفتم سلام سراپایم را ورانداز کردو گفت سلام. نزدیکش رفتم، و به او دست دادم ، دستم را گرفت و گفت یکبار برای اخرین بار دارم بهت میگم. برنامه ایی که امروز راه انداختی و دیگه تکرار نکن. امروز اگر بهت اجازه دادم بری بخاطر این بود که جلسه داشتم منو بسته بودی به زنگ و اس ام اس نمیزاشتی متمرکز بشم ، گفتم برو که ابروم تو محل کارم نره. یکبار دیگه این تقاضارو از من کنی برمیگردم خونه حضوری جوابتو میدم. لبم را از داخل گزیدم کمی به عقب رفتم و گفتم خوب چرا؟ وارد اتاق شد در را که بست تپش قلبم بالارفت دستانم شروع به لرزیدن کرد. کمی عقب تر رفتم اخم هایش را در هم کشیدو عصبی گفت ازادت گذاشتم. دانشگاه رفتنتو دیدم، پاساژ رفتنت با مرجان و دیدم ، خرید رفتن هاتو دیدم، شمال رفتنت رو دیدم، فرارتو دیدم. تو ادم قابل اعتمادی نیستی عسل. سرم را پایین انداختم و گفتم اینها که میگی همه مال قبل بوده، مگه قرار نشد بحث گذشته رو وسط نکشی، تمام این حرفها مال گذشته س ، من الان بزرگتر شدم، عاقل تر شدم، دیگه اونکارهامو تکرار نمیکنم. از شش ماه پیش تا حالا بزرگ شدی؟ اولا از شش ماه بیشتره دوما اره از چند ماه پیش تاحالا من بزرگتر شدم، به اشتباهای خودم پی بردم. تا کی میخوای منو بخاطر خطاهای گذشته م زندانی کنی؟ تا وقتی که خودم احساس کنم عسل اگر تنها جایی بره فقط اونجایی میره که باید بره. تا وقتی که باز بتونم اعتماد کنم ترو تنها بگذارم یه سفر کاری برم. کمی به چشمانش خیره ماندم و گفتم اگر قراره اشتباه منو به روم بیاری یادت نره که به من تجاوز کردی؟ صورت فرهاد کبود شد با کلافگی گفتم الان چیه؟ اومدی اینجا میختو سفت بکوبی که من دیگه نخوام جایی برم؟ اره دقیقا دارم همینکارو میکنم. این بار اخرته که روی حرف من حرف زدی
در گذشته به من ثابت کردی که آدم قابل اعتمادی نیستی نگاهی به فرهاد انداختم و به حالت تهدید گفتم یاد اوری خاطرات گذشته رو دوست داری ؟ اگر خیلی دلت میخواد به عقب برگردی من دونه به دونشو یادمه، میخوای برات بگم؟ سرتا پای وجودش خشم شدو گفت بگو ببینم. ازحالتش ترسیدم. خیره خیره نگاهش کردم بدنبال راه فرار بودم. کمی به من نزدیکتر شد فاصله اش را با من کم کردوگفت یاد اوری کن ببینم. سپس با پشت دستش نسبتا محکم به صورتم کوبید و گفت بگو دیگه چرا لال شدی؟ دستم را جلوی دهانم گرفتم اشک از چشمانم جاری شد و گفتم باشه، هرچی تو بگی، من دیگه هیچ جا نمیرم. میدونی چیه عسل؟ یه مدته بهت خندیدم و رو دادم تو هوا ورت داشته. یکی دو دفعه که بگیرم مفصل بکوبمت ادم میشی. خیره در چشمانش ماندم پلکی زدم اشک از چشمانم جاری شد، حرف در سینه م زیاد بود اما جرأت باز گو کردن نداشتم. کمی به من نگاه کردو گفت چی شد پس ؟ چرا لال شدی؟ تو واقعا فکر کردی که به من میخندی؟ و رو میدی؟ فرهاد دستم را گرفت نگاهی به انگشتانم انداخت و گفت با این ناخن های لاک زده ت راه افتادی رفتی بیرون؟ نگاهی به دستم انداختم ، از شدت استرس نفسم میلرزید صدای تق تق در بلند شد. همچنان که دستم را گرفته بود گفت بله اعظم خانم در را باز کردو گفت اقا فرهاد ایفنتون زنگ میخوره فرهاد دستم را رها کرد واز اتاق بیرون رفت. اعظم خانم وارد اتاق شدو گفت چی شده؟ اشکهایم را پاک کردم وسریع گفتم اعظم خانم اگر فرهاد ازت پرسید من کی لاک زدم بگو نیم ساعت پیش چرا؟ گیر داده میگه چرا رفتی بیرون لاک داشتی اعظم خانم کمی فکر کردو گفت نه، دروغ نگو ملتمسانه گفتم اعظم خانم، تروخدا، ازت خواهش میکنم، گیر داده به من دنبال بهونه میگرده میخواد منو بزنه. اگر راستشو بگی وقتی بری منو میزنه اگر بفهمه داری دروغ میگی بدتر میکنه. اشک از چشمانم جاری شدو گفتم خواهش میکنم اعظم خانم لبش را گزید و گفت هی بهت میگم دختر بشین سرجات، پافشاری کردی من میخوام برم بیرون الانم این شد، دیدمش از در که اومد تو چقدر عصبی بود. صدای دادو بیداد فرهاد توجهمان را جلب کرد. سراسیمه از اتاق خارج شدیم . پرده را کنار زدم فرهاد یقه مرد لاغر قد بلندی را گرفته بود. خانم جوانی گریه کنون اویزان فرهاد شده بود و التماس میکرد . اعظم خانم گفت اینها کین؟ نمیدونم. سپس مضطرب ادامه دادم امروز فاتحه من خوندس. تو چرا؟ تو که کاری نکردی ؟ گوشیتو بده. اعظم خانم سریع گوشی اش را در اورد شماره شهرام را گرفتم مدتی بعد گفت الو اقا شهرام کجایی؟ خانه م چیزی شده؟ یه اقا و خانم دارن با فرهاد دعوا میکنند شهرام مضطرب شد و گفت کین؟ نمیشناسم کجا؟ توحیاط خونمون. اومدم ارتباط را قطع کردم وملتمسانه گفتم میشه اینجا بمونی؟ اره دخترم نترس، میمونم . به اتاق خواب رفتم مانتو و روسری ام را پوشیدم . و دوباره پشت پنجره رفتم فرهاد و ان خانم باهم بحث میکردند با دیدن شهرام در حیاط انگار قلبم ارام شد