eitaa logo
عسل 🌱
9.7هزار دنبال‌کننده
478 عکس
112 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
بامن بمان💐💐💐 ماشین نیما جلوی یه داروخونه‌ی شبانه‌روزی ایستاد. نیما پیاده شد و رفت داخل. قلبم تندتر از قبل شروع به کوبیدن کرد. یعنی چی می‌خواست بخره؟ چرا این وقت شب اومده داروخونه؟ همین که نیما وارد داروخونه شد، هنگامه هم از ماشین پیاده شد. با یه لبخندِ مرموز به اطرافش نگاه کرد. انگار منتظر یه فرصت بود. بعد، یهو به سمت یکی از لاستیک‌های ماشین رفت. یه چیزی از کیفش درآورد. یه شیء نوک‌تیز. چشم‌هام از تعجب گرد شد. داشت چیکار می‌کرد؟ نکنه می‌خواد باد لاستیک رو خالی کنه؟ دستم رو بردم سمت گوشیم. باید مدرک جمع می‌کردم. باید یه چیزی برای اثباتِ حرف‌هام داشتم. هنگامه با سرعت عملِ باورنکردنی، شروع کرد به خالی کردن بادِ لاستیک. صدای فِس‌فِس باد، مثل یه نیشخندِ شیطانی، توی گوشم می‌پیچید. از دور می‌تونستم ببینم که داره می‌خنده. یه خنده‌ی شیطانی، یه خنده‌ی پیروزمندانه. دستم می‌لرزید، اما سعی کردم گوشیم رو ثابت نگه دارم. دکمه‌ی ضبط ویدئو رو زدم. باید همه‌چیز رو ثبت می‌کردم. تک‌تکِ حرکاتش رو، تک‌تکِ خنده‌هاش رو. باید یه روز به نیما نشون می‌دادم که چه کسی رو به من ترجیح داده. لاستیک داشت کم‌کم خالی می‌شد. ماشین یه کم کج شده بود. هنگامه کارش رو تموم کرد و دوباره به سمت ماشین برگشت. با همون لبخندِ پیروزمندانه، سوار شد و منتظر نیما موند. تمومِ بدنم می‌لرزید. از عصبانیت، از خشم، از تحقیر. چطور می‌تونست انقدر پست باشه؟ چطور می‌تونست انقدر بی‌شرم باشه؟ اون داشت با زندگی من بازی می‌کرد. داشت سعی منو نابود میکرد. نیما از داروخونه اومد بیرون. یه کیسه دستش بود. بی‌خبر از همه‌جا، به طرف ماشین رفت و با تعجب به اطرافش نگاه کرد. هنگامه هم یه نگاهِ بی‌تفاوت بهش انداخت.