#پارت466
با من بمان💐💐💐
از ماشین پیاده شدم و از آنسوی خیابان به طرفشان رفتم. پشت یک ماشین نشستم. طوری که بتونم ببینمشون، اما اونها منو نبینن. نمیخواستم الان رو در رو بشم. میخواستم اول عکسالعملشون رو ببینم، بعد تصمیم بگیرم چیکار کنم.
نیما قیافهش حسابی درهم بود. معلوم بود که خیلی عصبانیه. زیر لب یه چیزایی میگفت که نمیتونستم بشنوم.
هنگامه هم از ماشین پیاده شد و کنار نیما ایستاد. یه ژستِ مظلومانه به خودش گرفت و با نگرانی به لاستیک نگاه کرد. انگار که اونم مثل نیما از این اتفاق شوکه شده. یه بازیگرِ ماهر.
نیما دستهاش رو تو موهاش فرو کرد و با کلافگی گفت: "حالا چیکار کنیم؟ اینجا که تعمیرگاه نیست. این وقت شب از کجا پنچرگیری پیدا کنیم؟"
هنگامه با صدای آرومی گفت:
نمیدونم
نیمالگدی به لاستیک زد و گفت
لعنتی! حالا من چطوری برم خونه؟"
هنگامه با صدایی ناراحت گفت:
زنگ بزن به یکی بیاد کمکمون کنه.
نیما با بیحوصلگی گفت:
به کی زنگ بزنم؟ این وقت شب کی حاضره بیاد کمکم کنه؟
هنگامه دوباره سکوت کرد. انگار دیگه حرفی برای گفتن نداشت. نیما شروع کرد به راه رفتن دور ماشین. داشت فکر میکرد. داشت دنبال یه راه حل میگشت.
توی اون لحظه، یه حسِ عجیبی داشتم. یه ترکیبی از خشم، نفرت، و یه جور رضایتِ درونی. از اینکه میدیدم کلافه ست. خوشحال بودم. از اینکه میدیدم نمیدونه بابد چیکار کنه داشتم. لذت میبردم.
اما ته دلم هنوز یه چیزی آزارم میداد. هنوز نمیتونستم باور کنم که نیما انقدر راحت فریبِ هنگامه رو خورده. نمیتونستم باور کنم که انقدر زود منو فراموش کرده. نمیتونستم باور کنم که زندگیم داره اینجوری از هم میپاشه.
باید یه تصمیمی میگرفتم. باید یه کاری میکردم. دلم نمیخواست بیشتر از این تماشاچی باشم. دوست داشتم وارد عمل میشدم. اما چطوری؟ چه جوری میتونستم بهشون بفهمونم که من اینجام؟ که دارم میبینمش که من هنوز امید دارم؟