eitaa logo
عسل 🌱
9.5هزار دنبال‌کننده
195 عکس
134 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه کاغذی🪴🪴🪴 کمی از ابش نوشیدو گفت چند ساله کار میکنی؟ لبخند زدم و گفتم هنوز دوماه نشده پقی خندیدو گفت سرکارم گذاشتی؟ نه . من تازه شروع کردم. محاله تو دوماهه به اینجا رسیده باشی من ارشد کلاس استاد ریحانه م .‌ تو پابه پای من مبارزه کردی ریحانه با لبخند گفت اگر بهت بگم کی به ایشون کیک بوکسینگ یاد. داده شاید باورت نشه؟ اخمی از سر کنجکاوی کردو رو به ریحانه گفت کی ؟ ایشون خانم امیر سرداریه و خود استاد بهش اموزش داده سودا با حیرت گفت واقعا؟ سرتایید تکان دادم و اوبا ذوق گفت جزو ارزوهای منه که فقط یکروز سرتمرین ما حاضر بشه و عیب و ایرادهای کار من و بگیره. اما متاسفانه ده بار تاحالا این خواسته مارو رد کرده میگه شما خانمید داستان درست میشه. قدر موقعیتت رو بدون. من چهارساله دارم کارمیکنم . اینکه تو تونستی پا به پای من بیای فقط بخاطر تمرین کردن با استاد سرداریه. ریحانه دستم را گرفت و گفت بیا یه لحظه. به دنبال او راهی شدم. ریحانه ارام گفت سودا رو دست کم نگیر.‌اینکه تو تونستی پابه پای سودا بری یعنی خیلی عالی. اون چندتا مدال طلای کشوری داره ابرو بالا دادم و گفتم واقعا؟ سرتایید تکان دادو گفت امروز تایم کلاست تمام شده . اگر میتونی بیشتر بمونی بگم با زهرا هم مبارزه ‌کنی؟ نه باید برم نهار درست کنم. متعجب گفت نهار؟ اره امیر گفته باید نهار درست کنم. تو میدونی چطوری مرغ درست میکنند.‌ داری جدی صحبت میکنی؟ اره بخدا. اگر غذام بد بشه شرط و باختم من مرغ هارو سرخ میکنم بعد پیاز و رب و تویه ظرف دیگه سرخ میکنم میریزم روش.‌ برنج چی؟ بلد نیستی؟ نه اصلا بلد نیستم. دوتا پیمانه برنج و بشور ... انگشتش را نشانم دادو گفت اینهمه اب بریز روش بپزه وقتی ابش تموم شد درش و بزار نمک چقدر بریزم باخنده گفت من از کم شروع میکنم هی میریزم و هی میخورم تا وقتی خوب بشه. دعا کن غذام خوشمزه باشه. ارسلان میگفت خدمتکار دارید. امروز نیست. ابرو بالا داوو گفت زعفرون خیلی تو طعم غذا تاثیر داره الان که رفتی خونه یه قاشق چای خوری زعفرون دم کن وقتی خواستی غذارو بیاری همه رو بریز توش . خوش طعم میشه واقعا ؟ همه هم طعمشو دوست دارند.
لبم را گزیدم وگفتم چشم. اهی کشید و ادامه داد به من دروغ نگو عسل لبم را گزیدم وگفتم یه کار دیگه هم کردم چیکار کردی؟ ناخواسته بود اما ریتا رو لو دادم، ریتا امروز مدرسشو نرفته بود با مارال رفته بود بیرون من به شهرام گفتم اون حقشه. دختره ی بی تربیت عوضی. مکثی کردم و سپس گفتم اما به من ثابت شد که تو در مورد خانواده عموت اشتباه نمیکنی ابرویی بالا دادو گفت دیدی گفتم؟ این برنامه ها همش دروغه ، عموم هیچیش نیست، مریم و مینا و کیانوش ناراحت حق ارث تو اند. ارسلان چی؟ اونو نمیدونم اما احتمال میدم گولش زدند چون دیگه ازش خبری نشد. چجوری گولش زدند حالا اونم معلوم میشه،عجله نکن. شام را که خوردیم از رستوران خارج شدیم و به سمت خانه حرکت کردیم. پشت چراغ قرمز ایستادیم پسرک گل فروشی نزدیکمان امد فرهاد شیشه را پایین داد. پسرک گفت اقا گل میخری؟ فرهاد دست در جیبش کردو همه گلهای پسرک را خریدو به سمت من گرفت. لبخندی زدم و تمام وجودم پر از ولوله شد، دونفر در درونم با هم به شدت مبارزه میکردند. یکی میگفت خودش پشیمون شدو فهمید کار بدی کرده . دیگری پاسخش را داد خوبه والا هرکاری دلش بخواد میکنه بعد هم با یه دسته گل و یه وعده شام تو رستوران میخواد دهنمو ببنده. ان یکی پاسخش را داد حالا که اروم شده تو هم گذشت کن و ببخش ، بگذار اسایش بهت برگرده ان یکی بلافاصله گفت جلوی اعظم خانم و شهرام رومن دست بلند کرد. خودش نبود که میگفت تو خانم این خونه ایی اعظم خانم خدمتکارته چرا براش درد و دل میکنی؟ یاد حرف شهرام افتادم گور بابای فرهاد تو به فکر خودت باش. میبینی اون دیوونه س تو لااقل مراعات کن. صدای فرهاد مکالمه درونم را خاموش کرد به چی داری فکر میکنی؟ سرم را به سمت او گرداندم گفتم هیچی؟ با شرمندگی گفت از من بدت میاد؟ کمی فکرکردم وگفتم نه، این چه حرفیه؟ من که ازت معذرت خواهی کردم چرا هنوز ناراحتی؟ خیره به فرهاد ماندم ، اینکه واقعا فکر میکردآنهمه سیلی و شکستن غرور من در حضور برادرش و اعظم خانم، در شرایطی که من بیگناه بودم، با یک معذرت خواهی درست میشود برایم مضحک بود ، اما به سفارش شهرام به خاطر خودم کوتاه امدم و گفتم ناراحت نیستم. به خانه رسیدیم، گوشی فرهاد زنگ خورد ان را نگاه کردو گفت مریمه، بیا گوشی و بگیر جواب بده بگو فرهاد خوابیده من جواب دادم بهش نگو من باهات حرف زدم. صفحه را لمس کرد و تلفن را روی حالت پخش گذاشت. ارام گفتم بله به گرمی گفت سلام گلجان تویی متعجب گفتم اره منم چطور اون شوهر بداخلاقت اجازه داد تو با خواهرت حرف بزنی