eitaa logo
عسل 🌱
9.6هزار دنبال‌کننده
193 عکس
134 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه کاغذی🪴🪴🪴 دلم میخواست زمین دهان باز میکردو مرا میبلعید.‌ طباطبایی ادامه داد نباید وقتی به خانمت زنگ زد میرفتی سراغش و میزدیش. درگیری در ملا عام خرابت میکنه . مصطفی هم تو بانک نباید باهاش درگیرمیشده. این خبرها اگر پخش بشه.... از کجا میخواد ثابت کنه من جلوی کافه زدمش؟ اونروز که تو کتکش زدی گویا پلیس اومده .فردای اونروز رفته کلانتری گزارش دعواتون رو گرفته. تو اظهاراتش نوشته فیلم دوربین مداربسته کافه ش هم هست. با همین دوتا ثابت میکنه.‌ به حرف من گوش بده فردا دوسه تا خبرنگار ردیف میکنم برو به همشون رضایت بده بچه های باشگاهتم بگو بیان جو بدن و شلوغ بازی کنن تشویقت کنند برات دست بزنن اگر بتونم رای زنی کنم. در شهر رو هم صدا میکنم که خبرش مثل بمب بترکه . اینطوری میشی با گذشت و مهربون و انسان اما از اون طرف اگر اقدام کنی پای ابرو حیثیتت وسطه . خیلی زورم میاد که بعد از اینهمه مکافاتی که واسه من درست کرد مفت مفت رضایت بگیره و هیچی به هیچی بشه. طباطبایی تکیه دادو گفت فکرهاتو بکن تصمیم بگیر
اجازه میدی برم؟ لبخندی زدم وگفتم حتمأ، برویم نهارمون رو بخوریم بعد هم باید بریم اموزشگاه. بعد از صرف نهار عسل مانتو و مقنعه اش را پوشید کمی از کبودی صورتش را با کرم پودر پوشانده بود. وسایلش را برداشت و به اموزشگاه رفتیم. جلوی کلاس ایستادیم و در زدم استاد سالی خانی از کلاس خارج شد، به گرمی دستم را فشرد و مرا به داخل برد. چند خانم پشت بوم هایشان سرگرم نقاشی کشیدن بودند. استاد سالی خانی رو به من گفت اقای محمدی ،من تا بحال شمارو زیارت نکرده بودم. اما الان که دیدمتون یکبار دیگه متوجه اوج هنرمندی و استعداد خانمتون شدم. لبخندی زدم و مشتاقانه گفتم چطور مگه؟ مرا به سمت دیگری از کلاس برد بومی را چرخاند و روی سه پایه گذاشت. با دیدن تصویر نقاشی شده خودم متحیر ماندم. نگاهی به عسل انداختم با لبخند به من نگاه میکرد. استاد سالی خانی گفت واقعا کار خانمتون عالیه. سپس لبخندی زد و گفت بریم دفتر کارهای ثبت نامشو انجام بدیم ، مسابقه سه روز دیگه تو کیش برگزار میشه. از زبان عسل باورم نمیشد ،فرهادی که کلاس مرا کنسل کرده بود و انقدر سفت و سخت پای نرفتن من ایستاده بود الان در گیر ثبت نام من.بود. به خانه که باز گشتیم ، تلفن فرهاد زنگ خورد . من به اشپزخانه رفتم و با یک عدد چای باز گشتم فرهاد برخاست و گفت شهرام بود.دارن میان اینجا،ریتارو میارن تا به خاطر رفتار اونشبش ازمون معذرت خواهی کنه. با ناراحتی گفتم ای کاش نمی امدند. اره،منم دوست ندارم دیگه ریتا رو ببینم،خیلی ازش بدم اومد ولی کارهای شهرامه دیگه ،میگه ریتا نیاز به در مان داره. متعجب گفتم درمان؟ مگه مریضه از نظر شهرام، حسادت و دو بهم زنی یه بیماریه. عذر خواهی اونو درمان میکنه؟ یا بدتر غرورشو میشکونه؟ چی بگم. به اقا شهرام بگو همینکه میاد اینجا کافیه ، مجبورش نکنه عذر خواهی کنه . باشه الان بهش اس میدم. سپس اهی کشیدو گفت ریتا رو خیلی دوسش داشتم، از اونروز به بعد که باهامون اونطوری حرف زد ازش بدم اومد سکوت کردم صدای زنگ ایفن بلند شد.