#پارت476
با من بمان💐💐💐
نفسم را با درد بیرون دادم. و گفتم
دیدی صادقانه حرف نمیزنی؟
نیما روی تخت ولو شد، نگاهش را از نگاهم دزدید و با بیخیالی شانههایش را بالا انداخت.
تو درگیر یک سو تفاهم شدی . هنگامه فقط دخترخالمه
خندهی تلخی کردم. و گفتم
نیما، تو فکر میکنی من احمقم؟ تو فکر میکنی نمیفهمم اون نگاههای عاشقانه بین شما چی بود؟ اون خنده ها چه معنی ایی داشت؟
سکوت کرد. سکوتی سنگین که تمام اتاق را پر کرده بود. سکوتی که از هزار فریاد بلندتر بود.
"چرا نیما؟ چرا با من این کارو میکنی؟ تو که شرایط منو میدونی. میدونی که من جز تو کسی و ندارم. پس چرا پشتمو خالی میکنی؟
بغضم ترکید و اشکهام بیاختیار روی صورتم سرازیر شدند.
نیما بالاخره سرش را بلند کرد، اما در چشمانش اثری از پشیمانی نبود. فقط یک جور بیتفاوتی آزاردهنده داشت.
مریم، تو داری زیادی به من گیر میدی. مسئله اونجوریدکه توفکر میکنی نیست.من زن دارممتاهلمهنگامه یه دختر ازاده چرا باید بخواد بیاد تو زندگی من؟
چون مادرت داره اینکارو میکنه
مامانم میگه مریم و طلاق بده هنگامه رو بگیر مگهمن تورو طلاق دادم؟
اول میخواد جای هنگامه رو تو زندگیت باز کنه بعد که وابسته ش شدی به طلاق دادن منم فکر میکنی
خوب تو که اینهارو میدونی اینقدر تو مخی نباش. به جای اینکه با مندعوا کنی تو هم مثل اون بگو و بخندو شاد باش. یه نگاه تو اینه به خودت انداختی؟ قیافتو دیدی؟ شکل انکرالاصوات شدی. یکم به خودت برس و شاد باش تا زندگیت از دستت نره.
الان شبیه یه بار روی شونه های من شدی.
دلم شکست. این تمام چیزی بود که بعد از این همه رنج زندگی مشترک نصیبم میشد؟ طوری حرف میزد که انگار من در زندگی اش زیادی بودم؟ صدایم را صاف کردم و گفتم
من دارم تمام تلاشم م و میکنم همه کار کردم که تو بتونی به ارامش برسی.