eitaa logo
عسل 🌱
9.6هزار دنبال‌کننده
193 عکس
134 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه کاغذی🪴🪴🪴 به حدی بوده که بتونه بره پزشکی قانونی؟ سرش را به علامت نه بالا دادو گفت اون فیلمی که من دیدم فکر کنم سه تا سیلی که بهش زدن فحش میداد به خودش و التماس میکرد که ولش کنند.‌ فیلم کجاست؟ تو گوشی اسد بود همونجا پاکش کردم. اهی کشیدو گفت رو به من گفت خانم زمانی میشه برای من توضیح بدی که رابطه شما با اون اقا از کی و به چه هدفی شروع شدو چطور این مسئله بهم خورد و شما با امیرازدواج کردی؟ رو به امیری که از عصبانیت صدای نفس هایش را میشنیدم گفت من برای اینکه بخوام دفاعیه یا لایحه ایی بنویسم باید کاملا مطلع باشم. رو به من گفت تعریف کن برامون. به حالت اعتراض گفتم متوجه هستید که از من چی میخواهید؟ از من میخواهید در حضور همسرم چه چیزهایی رو بهتون بگم؟ خانم شما متوجه هستید که اگر من ازتون دفاع نکنم قاضی ممکنه به این پرونده ادم ربایی یا خفت گیری بزنه و هم شما .هم امیر و هم اون دوتا احمق که زیر پای امیر میشینن و این نقشه ها را میریزند تودردسر بیفتید؟ مکثی کردو ادامه داد میدونم براتون سخته ولی باید همه چیزو مو به مو و راست بگی تا من ازت دفاع کنم. گوشه لبم را گزیدم و گفتم ما تو دانشگاه باهم اشناشدیم . و قرارمون این بود که بعد از تمام شدن درس من ایشون بیاد خاستگاری و باهم ازدواج کنیم. من امسال خرداد درسم تمام شد .ولی اون دنبال کار بود و داشت نقشه میکشید که یه کافه بزنه. تو این بین برادرم گفت که میخواد خونه رو بفروشه و از ایران بره. منم جز اون کسی و نداشتم به من گفت یه مدت باید بری خونه عمه که میشه مادر امیر من مخالفت کردم.... بغضم را فروخوردم و دستانم را بهم ساییدم تا از لرزش ان کم کنم. هرچند امیر تمام ماجرا را میدانست اما عنوان کردن این مسئله در مقابلش برایم خیلی سخت بود.ادامه دادم تو این جریانات بودیم که امیر اومد خاستگاری من. ماچون باهم زیاد رفت و امد نداشتیم من هیچ شناختی ازش نداشتم. و خاستگاریشو رد کردم.‌اما برادرم خیلی اصرار داشت که من باید برم خونه مادر امیرو منم دنبال این بودم یه جایی رو برای خودم جور کنم تا مجبور نشم مزاحم زندگی عمه ایی که اصلا باهم رفت و امد نداشتیم بشم. پدر اون اقا سر راه من و گرفت و شروع کرد یه سری چرت و پرت گفتن که من از اول عاشق مادرت بودم و نشد که باهم ازدواج کنیم. یه انگشترهم به من دادو گفت اینو برای مادرت خریده بودم اما نشد هیچ وقت بهش بدم. من ازش خواستم برام یه وام جور کنه اونم ازم مدارک خواست و من براش فرستادم. اما اون با سو استفاده از مدارک من یه صیغه نامه جعلی درست کرد و مدعی شد که من زنش بودم. طباطبایی با تعجب گفت چرا اینکارو کرد؟ برای اینکه به پسرش بگه نمیتونه با من ازدواج کنه لبخند موفقیت روی لبهای طباطبایی امدو گفت الان اون صیغه نامه و انگشتر کجاست؟ اشاره ایی به امیر کردم و گفتم دست ایشونه. طبا طبایی نگاهی به امیر انداخت و او گفت تو گاوصندوقِ دفترِ خوب این خیلی خوبه. میشه از پدرش به عنوان جعل اسناد شکایت کرد. رو به من ادامه داد خوب تعریف کن ببینم بعدش چی شد؟ قرار شد خونه باغشو به من بده که تا زمان ازدواجم با پسرش تو اون خونه بمونم و بهم قول داد یه وام برام جور کنه من ماشین بخرم.چون اونجااز شهر دور بود من برای رفت و امد مشکل نداشته باشم. از این کارهایی که میگفت میخواد برات انجام بده اشکان هم خبر داشت؟ نه. میگفت حتی خانواده م نمیدونن من این خونه باغ و دارم. منو برد که اونجا رو ببینم . همینکه وارد اونجا شدیم به من گفت من نمیخوام پسرم با تو ازدواج کنه و شروع کرد یه سری چرت و پرتهارو گفتن من اومدم از خونه ش برم بیرون که در قفل بود .بعد درو باز کرد برادر من اومد داخل و پسرش هم اومد و بهش گفت که پسرم فروغ صیغه من شده و میشه نامادری تو و نمیتونی باهاش ازدواج کنی. سکوت کردم.طباطبایی سری تکان دادو گفت بعداز اون چی شد؟ هیچی دیگه. برادرم خیلی عصبانی شد. من هرچی گفتم‌دروغ میگن حرف منو باور نکرد و منو اورد پیش امیر گفت مگه نمیخواستی با این ازدواج کنی بیا بگیرش مال تو. طبا طبایی با تعجب گفت واقعا؟
فرهاد به سمت اورفت و گفت بله چته؟ کارگر تو خونته ها یه لحظه صبر کن. سپس عکس قدیمان را از دیوار کند و پایین اورد و به پشت به دیوار تکیه دادو گفت بیا تو شهرام وارد اتاق شدو گفت اینجا رو چرا اینجوری کردی؟ فرهاد صدایش را پایین اورد و گفت من از دست ریتا چی کار باید بکنم؟ شهرام ابروهایش را بالا دادو گفت چطور مگه؟ تو به عسل بگو وسایل اینجارو من کی خریدم. شهرام نفس صدا داری کشیدو گفت میگی چی شده یا نه؟ خوب بگو دیگه من کی خریدم؟ با اولین حقوقت که تو شرکت دوستت کار میکردی. کی خریدم؟ چند سال پیش شهرام با کلافگی گفت چه میدونم؟مگه من تاریخ نگارم؟ سه چهار سال پیش با مامان رفتی فکر کنم. فرهاد نگاهی به من انداخت. از رفتار خودم شرمنده بودم. پشیمان از ریختن ابرویم به دلیل شروع بحث نامربوطی که داشت به سمت محکوم شدن من پیش میرفت گفتم بسه فرهاد تمومش کن چرا اعصاب منو بهم میریزی عسل؟ معذرت میخوام. همین؟ معذرت میخوای؟ من اینهمه تلاش کردم تورو خوشحال کنم ، این جوابم بود؟ خوب ببخشید ، بریم سرویس چوبمونو ببینیم. دیگه حالا؟ شهرام گفت میگی چی شده یا نه؟ ریتا بهش گفته این اتاق سلیقه ستاره س، از در اومدم تو با چه ذوقی صداش کنم بیاد وسایلامون رو ببینه، اخم کرده انگارکه مچ منو گرفته میگه.... شهرام حرف او را برید و گفت صبر کن کارگر ها برن ، یکبار برای همیشه دهن ریتا رو ببند. هردو به شهرام خیره ماندیم، شهرام ادامه داد یه تو دهنی محکم به ریتا بزن فرهاد رویش را از او برگرداند وگفت نمیشه که من بهت این اجازه رو میدم، بخاطر خودش بزن تو دهنش من نمیتونم اینکارو کنم پس بشین تا هر روز یه داستان جدید باهاش داشته باشی فرهاد به شهرام خیره ماند و شهرام ادامه داد از بابت اونشب از شما دو تا کینه داره. حرفشم همون شب بهتون زد ، ریتا نیستم اگر تلافی نکنم. بزن تو دهنش تا دیگه جرأت نکنه حرفی از گذشته تو بزنه. تو بزن تا چهار روز دیگه خانواده شوهرش بتونن بپذیرنش، ریتا رو با این اخلاقش هیچ کس نگه نمیداره. اونو من به هر کی بدم دوسه ماه بیشتر تحملش نمیکنه. سپس دست فرهاد را گرفت و گفت ازت خواهش میکنم اینکارو بکن. جواب مرجان و چی بدم مرجان و ولش کن، اون منو به این روز انداخته، بچه منو میفرستاد خانه مادرم براش خبر بیاره،