#پارت480
خانه کاغذی🪴🪴🪴
کوزه هایش که تمام شد گفت
من خیلی خوابم میاد.برای شام میتونی یه تیکه سینه مرغ برای من بزاری؟
تو مگه شام میخوری؟
استپ وزنی دارم باید مصرف پروتئین و ببرم بالا
اره چیکارش کنم؟ سرخ...
نه حتی نمک هم بهش نزن فقط یه تیکه سینه مرغ اب پز
باشه برات درست میکنم.
امیر به اتاق خواب رفت و خوابید.خانه را مرتب کردم . سفارشش را اماده نمودم . روی کاناپه ها نشستم تلفن امیر نظرم را جلب کرد. نگاه مخفیانه ایی به اتاق خواب انداختم و ان را برداشتم به لیست تماس هایش رفتم . کمی انجا را وارسی کردم و بعد از ان به لیست اس ام اس هایش رفتم.
چند نفر اول مصطفی و مهیار و خانواده ش و تراکنش های بانکی بودند.کمی که پایین رفتم شماره ایی نظرم را جلب کرد ان را باز کردم.
ممنون که امدید. مهتاب از دیدنتون خیلی خوشحال شد. امیر هم در پاسخش نوشته بود انجام وظیفه ست .
کنجکاو شدم به قسمت جزئیات مخاطب رفتم تا در شبکه های اجتماعی عکسش را ببینم. انچه دیدم دلم را لرزاند.
عکس خانمی جوان و دختر بچه ایی حدودا دو سه ساله روی پروفایلش بود. وارد اکانتش شدم.
زیر عکسش نوشته بود مهتاب ِ شبهای تاریکم. تو همه وجود منی
متوجه شدم نام دخترش مهتاب است.
ذهنم حسابی درگیر شد. رابطه او با ان خانم چه بود؟
پوزخندی زدم و با خودم گفتم
چه خوب کارهای خودش را پنهان میکند. نگو که امیر سرش در اخور کس دیگری گرم است و برای من ادای امامزاده ها را در می اورد .
صدایش رشته افکارم را پاره کرد .
با گوشی من چیکار میکنی؟
سرم را بالا اوردم کمی به او نگاه کردم امیر گفت
پس داری من و چک میکنی اره؟
حسابی کلافه شدم و گفتم
میشه بگی شماره این ختنم تو گوشی تو چی میخواد؟
کمی به من نگاه کردو گفت
کدوم خانم؟
شماره را نشانش دادم چشمان امیر گرد شدو گفت
چیزی که بهش نگفتی؟
نه من فقط داشتم نگاه میکردم که چشمم به شماره ش افتاد.
امیر نفس پرصدایی کشیدو من گفتم
میری خونه این زنه؟
مقابلم نشست و گفت
این خانمه خیلی نیازمنده . دوست نداشتم بهت بگم ولی برای اینکه فکر بد نکنی بهت میگم.
#پارت480
خانه کاغذی🪴🪴🪴
کوزه هایش که تمام شد گفت
من خیلی خوابم میاد.برای شام میتونی یه تیکه سینه مرغ برای من بزاری؟
تو مگه شام میخوری؟
استپ وزنی دارم باید مصرف پروتئین و ببرم بالا
اره چیکارش کنم؟ سرخ...
نه حتی نمک هم بهش نزن فقط یه تیکه سینه مرغ اب پز
باشه برات درست میکنم.
امیر به اتاق خواب رفت و خوابید.خانه را مرتب کردم . سفارشش را اماده نمودم . روی کاناپه ها نشستم تلفن امیر نظرم را جلب کرد. نگاه مخفیانه ایی به اتاق خواب انداختم و ان را برداشتم به لیست تماس هایش رفتم . کمی انجا را وارسی کردم و بعد از ان به لیست اس ام اس هایش رفتم.
چند نفر اول مصطفی و مهیار و خانواده ش و تراکنش های بانکی بودند.کمی که پایین رفتم شماره ایی نظرم را جلب کرد ان را باز کردم.
ممنون که امدید. مهتاب از دیدنتون خیلی خوشحال شد. امیر هم در پاسخش نوشته بود انجام وظیفه ست .
کنجکاو شدم به قسمت جزئیات مخاطب رفتم تا در شبکه های اجتماعی عکسش را ببینم. انچه دیدم دلم را لرزاند.
عکس خانمی جوان و دختر بچه ایی حدودا دو سه ساله روی پروفایلش بود. وارد اکانتش شدم.
زیر عکسش نوشته بود مهتاب ِ شبهای تاریکم. تو همه وجود منی
متوجه شدم نام دخترش مهتاب است.
ذهنم حسابی درگیر شد. رابطه او با ان خانم چه بود؟
پوزخندی زدم و با خودم گفتم
چه خوب کارهای خودش را پنهان میکند. نگو که امیر سرش در اخور کس دیگری گرم است و برای من ادای امامزاده ها را در می اورد .
صدایش رشته افکارم را پاره کرد .
با گوشی من چیکار میکنی؟
سرم را بالا اوردم کمی به او نگاه کردم امیر گفت
پس داری من و چک میکنی اره؟
حسابی کلافه شدم و گفتم
میشه بگی شماره این ختنم تو گوشی تو چی میخواد؟
کمی به من نگاه کردو گفت
کدوم خانم؟
شماره را نشانش دادم چشمان امیر گرد شدو گفت
چیزی که بهش نگفتی؟
نه من فقط داشتم نگاه میکردم که چشمم به شماره ش افتاد.
امیر نفس پرصدایی کشیدو من گفتم
میری خونه این زنه؟
مقابلم نشست و گفت
این خانمه خیلی نیازمنده . دوست نداشتم بهت بگم ولی برای اینکه فکر بد نکنی بهت میگم.
#پارت480
از زبان عسل
ان شب را تا صبح شهرام و فرهاد بدنبال ریتا گشتند. کار مرجان هم گریه و گاهی نفرین فرهاد بود.
دم دمای صبح بود که به خانه امدند اما خبری از ریتا نبود . در سکوت مرگباری همه دور هم نشسته بودیم .ساعت ده صبح شد که تلفن شهرام زنگ خورد
صفحه را لمس کردو گفت
بله. سپس صاف نشست و گفت
خودم هستم. کدوم کلانتری؟
بله من خودمومیرسونم.
سپس تلفن را قطع کرد و رو به مرجان گفت
دخترتو تو کلانتری چالوس بازداشت کردند.
مرجان صورت خودش را چنگ زدو گفت
خاک برسرم.
زنگ بزن به اون خواهر بیخیالت بگو اگر نگران بچتی بیا بریم ، دیشب نصفه شب گرفتنشون الانم دارن میفرستنشون دادگاه تا دو اگر نرسیم، معلوم نیست کجا میفرستنشون
مرجان هینی کشیدو گفت
یعنی زندان؟ ریتا که سنش قانونی نیست
شهرام سری به علامت ندانستن تکان داد و گفت
یعنی خاک برسر من و تو با این بچه تربیت کردنمون . برم ببینم چه غلطی باید بکنم
مرجان برخاست و گفت
منم میام
فرهاد گفت
نه دیگه تو بمون کنار عسل، من اعظم خانمو زهره رو گفتم امروز نیان. تو بیای عسل تنها میشه
مرجان با گریه گفت
خوب عسل رو هم ببریم . من دلم طاقت نمیاره شهرام بچمو میزنه
شهرام سر تاسفی تکان دادو گفت
اگر چاره داشتم سرشو میبریدم.
فرهاد کتش را پوشید و با شهرام ازخانه خارج شدند.
به محض رفتن انها مرجان شماره ایی گرفت و روی پخش گذاشت صدای خواب الود مارال امد
الو
با ناباوری گفت خوابیدی؟
اره خواب بودم
بچه هامون نیستن ها حواست هست
من دیگه عادت کردم خواهر جان، اریا بار اولش نیست
از کلانتری زنگ زدن گفتن چالوس گرفتنشون.
با خونسردی گفت
پس تماس بی پاسخ من از شمال هم کلانتری بوده
اره ، بلند شو راه بیفت با همایون برو چالوس، معلوم نیست چه غلطی کردند بچه رو ندن زندان.
مارال اهی کشیدو گفت
تا جوان تر بودم دنبال بابای بی همه چیزش بودم حالا که مسن تر شدم دنبال پسر بی شرفش باید برم.
مکثی کردو ادامه داد
شهرام رفته؟
اره با برادر شوهرم رفتند
خدا لعنتت کنه اریا ، من با چه رویی تو صورت شهرام نگاه کنم. الان راه میفتم.