#پارت493
با من بمان💐💐💐
کیفم را برداشتم و گفتم
افرین این درسته برم ببینم باهم چه رفتار و برخوردی دارن.
به طرف در رفتم. فرح به دنبالم آمد . دستم را گرفت و ارام و دلسوزانه گفت
مریم.
به طرفش چرخیدم و گفتم
جانم
همه اینکارها رو به خاطر خودت بکن
یعنی چی؟
این زندگی به دردت نمیخوره
اشک از چشمانم جمع شدو گفت
تو کتاب قهوه سرد اقای نویسنده رو خوندی؟
لبخندی تلخ زدو گفت
ماجرای اون گوزنه؟
سر تایید تکان دادم فرح گفت
تو هیچ وفت نمیتونی. از کسی که یه روزی ضربه بزرگی بهش زدی انتظار دوستی داشته باشی . تو به نیما ضربه بدی زدی. اونم با این کارش به تو ضربه زده. این زندگی به دردتون نمیخوره. شکوفه راست میگه این زندگی واسه تو زندگی بشو نیست.خودتو خلاص کن
سرتایید تکان دادم و فرح ادامه داد
الانم به خاطر دل خودت برو که بعدها نگی اشتباه کردم یا کاش اینکارو نکرده بودم.
از مسافرخانه خارج شدم. و به طرف قبرستان حرکت کردم. جایی که کسی ماشینم را نبیند پارک کردم و از در پشتی وارد امامزده شدم فاصله تا قبر لیلا زیاد بود اما مطمئن بودمکه از اینجا بروم کسی مرا نمیبیند.
قدمهایم لرزان بود. قلبم در سینهام طوفان به پا کرده بود. اطرافم پر بود از سنگ قبرهایی که گواه بر پایان زندگی داشتند.
زندگی هایی که روزی پر از شور و امید بودند.
اما من اینجا، در میان این سکوت مرگبار، به دنبال زندگی بودم. به دنبال اثبات یک حقیقت تلخ، حقیقتی که میترسیدم با چشمان خودم ببینم.
دلم میخواست سر نخی پیدا کنم تا بتوانم با کمک آن نیما را بی گناه جلوه دهم. یا شاید به قول فرح من به این زندگی وابسته شده بودم.
واین وابستگی برایم خیلی بد بود.