eitaa logo
عسل 🌱
9.7هزار دنبال‌کننده
467 عکس
110 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
با من بمان💐💐💐 صدای اواز مداح به از دور می امد و این یعنی من به انها نزدیک شده بودم.‌پشت درختی پنهان شدم و نگاهشان کردم.‌ با دیرن عیسی چانه م لرزید و اشکهایم سرازیر شدند دوست داشتم دوان دوان به طرفش میرفتم و محکم در آغوش خودم میفشردمش.‌ نیما را دیدم. کنار پدرش ایستاده بود و با چهره‌ای مغموم، با مهمان‌ها خوش و بش می‌کرد. اما نگاهم به دنبال او نبود. نگاهم به دنبال هنگامه بود. و پیدایش کردم. درست پشت سر نیما، با فاصله‌ای اندک. با لبخندی ظریف و چشمانی که برق می‌زد. لباس مشکی برازنده‌ای پوشیده بود و طوری رفتار می‌کرد که انگار صاحب عزا اوست. دقیق‌تر نگاه کردم. نیما خم شد و چیزی در گوش هنگامه گفت. او خندید. خنده‌ای کوتاه و دزدانه. بعد، دستش را به آرامی روی بازوی نیما گذاشت. عیسی هم کنارشان رفت و باهم صحبت کردند . هنگامه دوباره دستش را روی بازوی نیما گذاشت انگار داشت در مورد او با عیسی حرف میزد . چشمم به دست هنگامه بود که از روی نیما برداشته نمیشد و او هم انگار بدش نیامده بود. اینکه عیسی هم ماجرا را میدانست دلم را زیر و رو کرد. طوری دلم شکست که هیچ مسئله ایی تا کنون اینقدر ناراحتم نکرده بود. دنیا دور سرم چرخید. تمام خون بدنم یخ زد. انگار تمام وجودم بی‌حس شده بود. سخت ترین صحنه‌ای که یک زن میتوانست ببیند درست جلوی چشمانم بود.و متاسفانه واقعی بود. نه توهم بود و نه سوتفاهم. و در عجب بودم از عیسی که چطور میتوانست اینقدر بد باشد.‌ بغض سنگینم بالاخره شکست. اشک‌ها بی‌اختیار از چشمانم سرازیر شدند. نمی‌توانستم باور کنم. نمی‌توانستم قبول کنم که مردی که به خاطرش انهمه رنج را تحمل کردم تا زندگی م‌سامان بگیرد، به من خیانت کرده است. دیگرنتوانستم آنجا بمانم. تحمل دیدن آن صحنه برایم غیرممکن بود. با قدم‌هایی سست و لرزان، از قبرستان خارج شدم.‌اما پاهایم قفل شدند. انگار تکه‌ای از وجودم را در آنجا جا گذاشته بودم. مسیر امده را دوباره بازگشتم. اینبار قدم هایم تند تر بود میخواستم به جمع آتها وارد شوم .و حسابم را پس بگیرم. نه به هنگامه نزدیک میشوم نه به نیما . میروم که یقه عیسی را بگیرم . در راه، تمام خاطراتم با عیسی مثل فیلمی از جلوی چشمانم عبور کرد. روزهایی که حمایتم میکرد.‌، شب‌های باهم بودن، خنده‌ها، گریه‌ها...پناه بودنش. به یاد حرف‌های نیما افتادم. "تو فقط یه بارِ اضافی شدی برای من." حالا معنی آن جمله را می‌فهمیدم. من دیگر برای نیما ارزشی نداشتم. او مرا رها کرده بود و به دنبال خوشی‌هایش رفته بود. اما من چه؟ من باید چه می‌کردم؟ آیا باید تسلیم می‌شدم و اجازه می‌دادم که زندگی‌ام نابود شود؟