#پارت497
با منبمان💐💐💐
یه لبخند محو روی لبم نشست. "شاید...شاید حق با شما باشه."
خانوم خادم دستم رو گرفت و فشرد. "خدا بزرگه دخترم. همیشه یه راهی برای نجات هست. برو، به زندگیت برس. مطمئنم که خدا بهترینها رو برات رقم میزنه."
بدون اینکه حرفی بزنم، از خانوم خادم خداحافظی کردم و به سمت خیابون برگشتم. اما این بار، مسیرم فرق میکرد. دیگه به سمت خونه نیما و عیسی نمیرفتم. به سمت یه آینده جدید، یه زندگی جدید قدم برمیداشتم. یه زندگی که دیگه خبری از خیانت و دروغ و ناامیدی توش نبود. یه زندگی پر از نور، پر از امید، پر از ایمان. انگار واقعاً شفا گرفته بودم.
همین که به خیابون اصلی رسیدم، گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم و شماره عیسی رو گرفتم. زنگ خورد، زنگ خورد، و زنگ خورد... اما جواب نداد.
با حرص گوشی رو قطع کردم. نیاز داشتم که حرف دلم رو بهش بزنم، نیاز داشتم که بفهمه چه بلایی سرم اومده.
یه پیام طولانی برای عیسی نوشتم:
"عیسی، سلام. امروز توی امامزاده بودم. یه خادم اونجا بهم گفت که یه حالهای از نور روم بوده. فکر کنم شفا گرفتم. شفایی که نه از جسم، بلکه از روحم اومده. ولی از یه چیزی هنوز نمیتونم بگذرم. از سکوتت. از اینکه دیدم در مقابل خیانت نیما به من، سکوت کردی. از تو، برادرم، انتظار چنین چیزی رو نداشتم. اینو دیگه نمیتونم ببخشم.
منتظر پاسخش ماندم وقتی جواب نداد باز نوشتم.
اگر واقعا خواهری به اسم مریم نداری و منو نمیخوای، اگر اینقدر برات بیاهمیتم، پس لااقل بیا و حق ارث و سهمم رو بده. دیگه نمیخوام تو زندگی نیما بمونم، میخوام تنها زندگی کنم. سهممو بده
پیام رو فرستادم و گوشی رو توی کیفم گذاشتم. احساس سبکی عجیبی داشتم. انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود.