#پارت498
با من بمان💐💐💐
سوار ماشین شدمو از امامزاده دور شدم. صدای اهتگ پیامکم که امد کناری پارک کردم . گوشی م را در اوردم.
سریع پیام رو باز کردم و خوندمش.
"نیما رو قضاوت نکن. خیانتی در کار نیست؟"
چطور میتونست این حرف رو بزنه؟ من با چشمای خودم صیغه نامشون و دیدم.
پیامبعدی اش حالم را خرابتر کرد.
نیما هم مثل تو که یه روز برای نجات جون دیاکو حماقت کردی. اشتباه کرده همین.
یه چیزی توی دلم فرو ریخت. یعنی... یعنی عیسی داشت سعی میکرد از نیما دفاع کنه؟ در حالی که به خواهرش خیانت شده بازممیخواد به اون حق بده .
دوباره یه حس خشم و بیاعتمادی تمام وجودم رو گرفت. یعنی من انقدر براش بیارزش بودم که حاضر شده روی اشتباههای نیما سرپوش بذاره؟
حتی اگه اشتباه بود، چرا تو توی این اشتباه همکاری میکنی؟ مگه من خواهرت نیستم؟
بدون فکر کردن شروع کردم به تایپ کردن جواب:
"عیسی، تو داری چی میگی؟ داری ازش دفاع میکنی؟ من دارم از هم میپاشم، تو داری میگی اشتباه کرده؟ من دیدم صیغه نامشون و دیدم.چطور میتونی اینقدر بیتفاوت باشی؟
چرا اینقدر بیرحمانه باهام رفتار میکنی؟ من دیگه هیچ وقت به تو اعتماد نمیکنم.
اشکهایم مانند سیل روان شدو با هق هق گریه نوشتم.
توی این چند وقت که زندگیم خراب شد و تو خونه نیما شکنجه میشدم. از یه چیز خیلی ناراحت بودم اونم دوری تو بود.
فکر میکردم تو از من دلخوری و فوت لیلا افسرده ت کرده متوجه رفتارت با من نیستی. اما انگار من خیال خام داشتم. تو واقعا دیگه خواهری مثل من و نمیخوای. پس از این به بعد منم برادری به نام عیسی ندارم.
پیام را ارسال کردم و پشت بندش نوشتم
حق ارث من رو بده، وگرنه قانونی پیگیری میکنم. به قاضی همه چیز و میگم. میگمکه خیانت کردم و به خاطر اینکه شوهرماینو خواسته بود حقمو به تو بخشیدم. اگر با زبون خوش حق منو که دادی هیچ وگرنه وکیل میگیرمحقمو ازت میگیرم.
پیام رو فرستادم و گوشی رو خاموش کردم. دیگه نمیخواستم هیچ پیامی ازش ببینم. هیچ حرفی ازش بشنوم. فقط میخواستم از این وضعیت خلاص شم. فقط میخواستم این کابوس تموم شه.