#پارت501
با منبمان💐💐💐
با دیدن فرح در نزدیکی ماشین ارتباط را بی خداحافظی قطع کردم و تلفنم را سایلنت کردم و در کیفم نهادم.
فرح که سوار ماشینم شد، دلم انگار یه کم آروم گرفت. استارت زدم و به سمت یه هتل راه افتادم. علت اینکه برای فرح مسافرخانه گرفته بودم چون نمیدانستم کی میتوانم شمش را بفروشم. و میترسیدم که نکند کار فروش شمش طول بکشد و دستم خالی بماند اما حالا کلی طلا دستم بود. دلم میخواست حالا که رنج از هم پاشیدگی داشتیم لااقل در رفاه باشیم.
باید این مسئله را برایش توضیح میدادم. که سوتفاهم نشود چرا خودم به مسافرخانه نرفتم. نمیخواستم فکر کند که من اورا به مسافرخانه فرستادم حالا که خودمم قرار است کنارش باشم هتل را برای خودم گرفتم.
برای همین گفتم
فرح یه وقت برات سوتفاهم نشه که چرا تو رو فرستادم مسافرخونه اما حالا که خودمم قراره بیام پیشت هتل گرفتم.
خنده تلخی کردو گفت
این چه حرفیه؟ مگه من از تو طلب دارم. همین که پناهم دادی و حمایتم کردی ازت ممنونم.
نه عزیزم. من یه مقدار کمی پول داشتم و نمیدونستم شمش و کی میتونم بفروشم ترسیدم بی پول بمونم اما الان کلی طلا دارم.نگران پول نیستم.
نه عزیزم من این فکرو نکردم.
کمی نگاهم کرد. در چشمانش میدیدم که برای حال من ناراحت است.
لبخندی به من زدو شروع کرد به تعریف کردن خاطرات خندهدار.
من معمولا. به این جور خاطرات دیگران گوش نمیکردم، اما اون روز یه چیزی توی لحنش بود که باعث میشد دقت کنم. یه خاطره تعریف میکرد و تعریف میکرد و من ناخودآگاه میخندیدم. یه خندهی بلند از ته دل، بعد از مدتها.
خندهم که تموم شد، یه حس سبکی عجیبی وجودم رو فرا گرفت. یه شور و شوقی توی دلم زنده شد که مدتها بود فراموشش کرده بودم.
به فرح نگاه کردم و اون هم با یه لبخند نگاهم میکرد. یه لحظه هر دو به این فکر میکردیم که شاید یه کم تفریح بتونه حالمون رو بهتر کنه.
با شیطنت گفت
میدونستی دلم میخواد بریم پارک؟
بلافاصله قبول مکردم. مسیر رو عوض کردم و به سمت نزدیکترین پارک شهر روندم.
دلم یه هوای تازه میخواست، یه تغییر حال و هوا.