eitaa logo
عسل 🌱
9.6هزار دنبال‌کننده
197 عکس
136 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه کاغذی🪴🪴🪴 عمه کمی سکوت کردو گفت .خیلی خوب الان راه میفتم میام اونجا ممنونم ازت ارتباط را قطع کردم و بلافاصله با امیر تماس گرفتم .کمی بعد گفت بله سلام. کی میای خونه؟ الان وسط تمرینم زنگ زدی مامانت داره میاد اینجا چی بهش گفتی؟ ماجرا رو براش تعریف کردم و گفتم تو حرفمو باور نکردی اجازه نمیدی من توضیح بدم. اون چی گفت؟ دوست نداشت تو این مسئله دخالت کنه با زحمت راضیش کردم. اونم به شرطی که ندونه من بتو گفتم و فقط داره میاد اینجا بهمون سر بزنه من اگر پیشش باهات تند بودم تو به دل نگیر باشه ارتباط را قطع کرد نگاهی به گوشی انداختم و گفتم جواب سلام منو نمیده . بی خداحافظی هم قطع میکنه اونوقت عمه میگه بهش محبت کن . برخاستم میز نهار را جمع کردم کمی بعد مصطفی میوه هارا اوردو داخل خانه گذاشت . ظرفی از میوه چیدم. تلفنم زنگ خورد . شماره اموزشگاه بود. ارتباط را وصل کردم و گفتم بله سلام خانم زمانی من از اموزشگاه مزاحمتون میشم در خدمتتون هستم بفرمایید.‌ شما اینجا کلاس خیاطی ثبت نام کردید قرار بود تاریخ شروع کلاس را باماهماهنگ کنید ولی خبری ازتون نشد کمی فکر کردم نمیدانستم امیر واقعا گفت که من باید کلاسم را کنسل کنم یا قصدش تهدید بود.‌برای همین گفتم اگر اجازه بدید من غروب باهاتون تماس میگیرم و اطلاع میدم . منتظر خبرتون هستم ارتباط را قطع کردم. یک ساعتی گذشت که صدای تق و تق در بلند شد برخاستم از چشمی در عمه را دیدم و در را باز کردم . وارد خانه شدو گفت امیر تو دفتر بود. راست میگی تو چقدر عصبانیه. پس چی دارم میگم بهت. باشگاه دوربینی چیزی نداره؟ باشگاه زنونه مگه دوربین داره ؟ من واقعا نمیدونم الان باید چیکار کنم؟ تو خودت فکر میکنی کار کیه؟ بخدا ذهنم به جایی قد نمیده. ممکنه کار اون پسره فرزاد باشه؟ اون مگه بازداشت نیست؟ خوب بازداشت باشه . لابد زنگ زده به یکی و ازش خواسته اینکارو انجام بده. من جلسه سومه که میرم باشگاه از کجا میتونه .... در باز شدو امیر وارد خانه شد بلافاصله عمه را به نشستن دعوت کردم. امیر با اخم های در هم گفت واسه چی اینجا وایسادید؟ رو به امیر گفتم دارم تعارفش میکنم بیاد بشینه امیر رو به مادرش گفت میشه یه لحظه گوشیتو بدی؟ عمه کمی فکر کردو گفت واسه چی میخوای؟ کمی به عمه نگاه کردو گفت میخوام ببینم واقعا سرزده اومدی اینجا یا فروغ ازت خواسته بیای پشتت قایم شه منو بازی بده؟ گفتم که من سرزده اومدم. پس گوشیتو بده عمه به طرف کاناپه هارفت و گفت بیا بشین ببینم چت شده باز؟ امیر بدنبالش راهی شدو گفت بده گوشیتو ؟ عمه نشست امیر به طرفش دست دراز کردو گفت بده مامان امیر جان من اومدم بهت سر بزنم چرا تو.... کلامش را بریدو رو به من گفت مگه بهت نگفتم حرفی که تو خونمون میشه رو نباید به کسی بگی؟ باوجود اینکه میدانستم دعوا سوری است اما واقعا مضطرب شدم. ناخواسته کمی عقب رفتم . امیر دوقدم به طرفم امدو گفت نمیخوای مثل ادم زندگی کنی نه؟ عمه برخاست مقابل امیر ایستادو گفت چی شده پسرم؟
باباتون هنوز زنده س، خوبیت نداره بالای سرش دعوا کنید. فرهاد به سمت عمه اش رفت با او دست دادو گفت اتفاقا وقتی گفتند حالش خوب نیست ما خواستیم بیاییم دیدنش، شهرام بهش زنگ زدحالشو بپرسه عمو داشت مشروب میخورد خیلی هم حالش خوب بود. مریم دستم را گرفت و گفت بیا ببینش مرا پشت شیشه برد، نگاهم به چهره بهجت افتاد، کلی سیم و دستگاه به او وصل بود. تمام بدبختی های زندگیم مثل فیلم از جلوی چشمم رد شد، روزهای سختی که در خانه عمه کتی داشتم. شروع بیرحمانه زندگی م با فرهاد . اهی کشیدم و با خودم گفتم قبل از اینکه بیام شمال ببینمت، دلم خوش بود به اینکه تو نمیدونستی منم بچتم و این بلاها سرم اومد. اما وقتی اومدم شمال و تو اومدی خانه عمه کتی فهمیدم خداچقدر دوسم داشته که تو تاحالا نمیدونستی من بچتم. فرهاد جلوی روی تو منو زدو تو همچنان داشتی تشویقش میکردی بیشتر منو بزنه. تشویقش میکردی منو طلاق بده، به من میگفتی لنگه اون مادر هرزت دهنت گشاده ، اومدی اینجا حرومزادگیتو بندازی گردن من؟ اشک از گوشه چشمم جاری شد، سریع ان را پاک نمودم ، یاد حرف های همسر خادم مسجد افتادم. زنی رو دیدم که گوشه مسجد نشسته بود و حالت تهوع داشت خوب که نگاهش کردم دیدم لابه لای اونهمه کبودی صورتش انگار که گلابه . اهی کشیدم. مادر منو کتک زده بودی که منو بکشی؟ اونروزهایی که میدونستی من دخترتم و راه میافتادی می اومدی جلوی خونه فرهاد که بیشتر دلمو بسوزونی دقیقا روزهایی بود که من داشتم تو خونه بچه برادر تو بی رحمانه کتک میخوردم و نه پناهگاهی داشتم و نه تکیه گاهی. چی میشد بجای اینکه اینهمه در حق من بی محبتی و بی مهری کنی وقتی فهمیدی من دخترتم یکم بهم توجه میکردی تا فرهاد از بی کسی من سو استفاده نکنه و با کوچکترین اشتباه من. کمربند برام نکشه. الان افتادی اونجا داری میمیری؟ من که ازت نمیگذرم ، خدا اگر تورو ببخشه من از ش گله مند میشم. فرهاد کنارم امد و زیر گوشم گفت چی میگی با خودت زیر لبی؟ نگاهی به فرهاد انداختم، دیدن بهجت خاطرات تلخ او برایم زنده کرده بود. لبخندی زدو گفت چرا اینجوری نگام میکنی؟ ارام و زیر لبی گفتم منو ببر یه جا تنها بشینم. دستم را گرفت و با کمی فاصله از جمع مرا نشاند ، خواست کنارم بنشیند که گفتم میشه بری و منو تنها بزاری؟