eitaa logo
عسل 🌱
9.7هزار دنبال‌کننده
474 عکس
111 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
با من بمان💐💐💐 فرح تاپ و سر سره را نشانم دادو گفت بریم پیش بچه ها ان سوی پارک که جای خردسالان بود را دیدم . انگار یه دفعه بچه شدیم. یه حس بچه‌گونه‌ای وجودمون رو پر کرد. بدون اینکه حرفی بزنیم. هردو به اون طرف دویدیدم. فرح جیغ میکشید و با اشتیاق سعی داشت از من جلو بزند.‌ هر دو به سمت وسایل بازی رفتیم. فرح اول روی تاب نشست و شروع می‌کرد به تاب خوردن. منم رفتم سراغ سرسره. یه لحظه همه‌چیز رو فراموش کردم و فقط به لذت بازی فکر می‌کردم. فرح از روی تاب پایین پرید و با خنده می‌گفت: "وای مریم، چه کیفی داره! انگار دوباره بچه شدیم!" منم با لبخند از روی سرسره بلند شدم و جواب دادم: "آره، خیلی وقته این‌جوری از ته دل نخندیده بودم." یه کم که گذشت، فرح با یه لحن جدی می‌گفت: "مریم، می‌دونی چیه؟ ما حالمون خیلی خرابه. روحیه مون داغونه. به نظرم بهتره یه مدت بریم تو یه مهدکودک و با بچه‌ها سرگرم بشیم. این‌جوری شاید حالمون بهتر شه." پیشنهاد فرح یه کم عجیب بود، ولی ته دلم حس می‌کردم حرفش منطقیه. بچه‌ها یه انرژی خاصی دارن که می‌تونه آدم رو از هر غمی دور کنه. یه کم فکر می‌کردم و بعد به فرح جواب می‌دادم: "فکر بدی نیست. اتفاقا شاید خیلی هم خوب باشه. امتحانش ضرر نداره." فرح گوشی رو از جیبش در اورد و با یکی از دوستاش که یه مهدکودک داشت، شروع کرد به صحبت کردن. منم کنارش نشسته بودم و به حرفاش گوش می‌دادم. از شرایط مهد می‌پرسید و اینکه آیا امکانش هست یه مدت اونجا با بچه‌ها سرگرم بشیم یا نه. یه لحظه همه چی ساکت شد. یه صدایی از پشت سرمون شنیدم که مو به تنم سیخ کرد. صدای عثمان بود!هردومون از ترس خشکمون زده بود.