#پارت504
با من بمان💐💐💐
عثمان با عصبانیت به سمت فرح حمله کرد و داد زد:
"آشغال! میکشمت!"
فرح جیغ کشید و چند قدم به عقب رفت چرخید که دوان دوان از دست عثمان فرار کنه.
اما اون چنگ زدو از پشت شال و موهایش را گرفت.
سریع بینشون قرار گرفتم تا مانعش بشم. با تمام توانم داد میزدم:
"کمک! کمک! یکی کمک کنه!"
صدای جیغ و داد من توی پارک پیچید. چند نفر از مردم که اون اطراف بودن، به سمتمون اومدن.
عثمان دست بردار نبود. فرح رو هل میداد و میخواست با خودش ببره.
من با تمام وجودم سعی میکردم جلوش رو بگیرم. یه لحظه حس میکردم دارم توی یه کابوس وحشتناک دست و پا میزنم. از کتش گرفتم و او را کشیدم. دو سه نفری جلو امدند . و گفتند
خانمها چیزی شده؟
عثمان یه لحظه فرح رو ول کرد و با خشم به طرف من برگشت. صورتش از عصبانیت قرمز شده بود و رگهای گردنش بیرون زده بود.
با دیدن چهره اس ناخود آگاه به عقب رفتم.
با صدایی که مملو از خشم فریاد زد:
"تو! خونه خرابکن! تو ما رو بیچاره کردی! خانوادمون رو پاشوندی!"
نگاهش پر از نفرت بود. انگار من مقصر تمام بدبختیهای زندگیش بودم. سعی میکردم چیزی بگم، یه توضیحی بدم، اما زبونم بند اومده بود. فقط نگاش میکردم و منتظر بودم ببینم بعدش چی میشه. ترس تمام وجودم رو فرا گرفته بود. میدونستم عثمان الان خیلی عصبانیه و ممکنه هر کاری ازش سر بزنه.