#پارت506
با من بمان💐💐💐
انگار حرفهای فرح مثل پتک توی سرعثمان کوبیده میشد. اون هم دل پری داشت، انگار یه سد شکسته بود و حالا سیل حرفها میخواست همه چیز رو با خودش ببره.
با صدایی که سعی میکرد آروم باشه، اما تهش یه دنیا درد و گله موج میزد، گفت:
"فرح، چرا فقط من رو مقصر میدونی؟ چرا کارهای خودتو نمیبینی؟ من با چه عشقی، با چه علاقهای اومدم باهات ازدواج کنم. فکر میکردم میتونم خوشبختت کنم، فکر میکردم میتونیم یه زندگی خوب با هم بسازیم. اما تو چی؟ تو چی کار کردی؟"
لحظهای مکث کرد، انگار داشت دنبال کلمهها میگشت تا بتونه تمام اون حسهایی که توی دلش تلنبار شده بود رو بیرون بریزه. ادامه داد:
"تو به همه گفتی که منو دوست نداری. دستش را به صورت تاکیدی تکاندو گفت
همیشه به همه میگفتی که زندگیت از اول با اجبار بوده. هر جا که مینشستی، یه جوری رفتار میکردی که انگار من یه غریبهام. تو منو با این حرفات تحقیر میکردی، فرح. جلوی همه خورد میکردی غرورمو. مگه من چه گناهی کرده بودم؟ فقط دوستت داشتم."
فرح که حالا دیگه فقط اشکهاش امونش نمیداد، با صدایی لرزون و بغضآلود جواب داد:
"من تحقیرت نکردم. تو نباید منو به زور میگرفتی. مگه من عروسک دست تو بودم؟ مگه من حق نداشتم انتخاب کنم؟ تو زندگی منو نابود کردی، عثمان. تو منو از خودم گرفتی."
عثمان، با دیدن اشکهای فرح، یه لحظه انگار تمام اون خشم و ناراحتیش جاش رو به یه حس عمیقتر داد. یه حس دلسوزی، یه حس پشیمونی. با لحنی دلسوزانه و التماسآمیز رو به فرح کرد و گفت:
"تمومش کن... خواهش میکنم تمومش کن. بذار بیشتر از این حرمت شکنی نشه. بذار یه ذره از اون خاطرات خوبمون برامون باقی بمونه. دیگه نمیخوام صدات رو اینجوری بشنوم، فرح. دیگه نمیخوام ببینم اینجوری داری اشک میریزی."
صداش اونقدر آروم و شکسته بود که انگار جون نداشت. انگار اونم دلش نمیخواست این بحث ادامه پیدا کنه، انگار اونم میخواست یه جوری این ماجرا رو تموم کنه، قبل از اینکه همهچیز بدتر از این بشه.