eitaa logo
عسل 🌱
9.7هزار دنبال‌کننده
473 عکس
111 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
با من بمان💐💐💐 فرح که اشک‌هایش هنوز روی صورتش جاری بود، با صدای لرزان گفت: "تو داری با این حرف‌ها سعی می‌کنی منو گول بزنی. برو و راحتم بگذار، دیگه هیچ چیزی بین ما نمونده." عثمان لحظه‌ای سکوت کرد، انگار که همه حرف‌هایی که توی دلش داشت، و نگفته بود. این‌بار صدایش نرم‌تر شد، گویی هنوز چیزی در دلش بود که می‌خواست بگوید اما نمی‌دانست چطور باید بیانش کند. در حالی که چشمانش از بغض پر شده بود، آرام گفت: "تو خبر از چیزی نداری، فرح... من وقتی دیدم تو منو نمی‌خوای، پا پس کشیدم. ولی عموزبیر بهم گفت که اگر فرح و نگیری، دیگه نمی‌تونم نگهش دارم. چون زن عموزیبا، اعتراض کرده بود که دیگه نمی‌خواد تو توی خانه‌ش باشی. این حرف‌ها انگار نوار قدیمی و خاطرات تلخ رو دوباره برای عثمان پخش میکرد.‌ انگار فشار اطرافیان، از جمله عموی زبیر و زیبا، چیزی بود که او را وادار کرده بود تا در موقعیت‌های مختلف از تصمیمات خود عقب‌نشینی کند و به اجبار ادامه دهد. فرح از شنیدن این حرف‌ها که عثمان را بیشتر در دنیای گمراهی قرار می‌داد، کمی تکان خورد. او هیچ وقت به این مسائل فکر نکرده بود، یا شاید هم نمی‌خواست به حقیقت‌هایی که پشت پرده قرار داشت، پی ببرد. برای فرح، وضعیت همیشه خیلی ساده به نظر می‌رسید. او همیشه احساس می‌کرد که عثمان در جستجوی چیزی است که خودش به دنبال آن نیست، و حالا با این توضیحات عثمان، گویی بیشتر از قبل گمراهی را در دلش احساس می‌کرد. عثمان ادامه داد، "من نمی‌خواستم اینطور بشه، فرح. وقتی گفتی منو دوست نداری و نمیخوای من پا پس کشیدم. بابام گفت خودم با فرح حرف میزنم اما من گفتم نه زندگی زوری به درد نمیخوره . و بیخیال ازدواج باهات شدم. اما وقتی عموی زبیربه من گفت که اگر تو رو نگیرم، نمیتونه نگهت داره و بالامم گفت من دوتا پسر بزرگ دارم‌نمیتونم فرح و نگه دارم.‌ دیگه نتونستم بیخیالت بشم. فرح طوریکه انگار توجیهات عثمان قانعش نکرده باشد از او رو برگرداندو گفت برو راحتم بگذار .‌ اینقدر ازارم دادی که حوصلتو ندارم. ازت بدم میاد.‌ کتکهایی که راه و بیراه میزدی و یادته؟ تو یادته که جلوی جمع میگفتی منو نمیخوای؟ تو منو خورد میکردی. منم یه چیزو بهانه میکردم خوردت میکردم. منو زندانی کرده بودی تو خونه هیچ جا اجازه نمیدادی برم. چون میدونستم میخوای فرار کنی فرح سکوت کرد. کمی بعد عثمان به ارامی دستش را روی بازوی او گذاشت و گفت فرح