#پارت508
با من بمان💐💐💐
خودش را تکاندو گفت
میخوای بگی تحت فشار اطرافیان مجبور به این ازدواج شدی؟ اگر حرفتم راست باشه این دلیل کافی نیست که من همچنان کنارت بمانم
از حرفهای فرح پیدا بود که در دلش، یک کشمکش بزرگ در جریان بود.با نکته سنجی گفت
این حرفها هیچ کدام نمیتونه منو اروم کنه.
عثمان چشمانش را ریز کردو گفت
ماجد زنگ زد به بابام و گفت
زبیر گفته فرح و نگهنمیداره تو هم که نمیتونی نگه داری. من مجبورم با خودم ببرمش اربیل.
اگر به نخواستن تو احترام میگذاشتم باید میرفتی اربیل.
اونجا بین داعشی ها معلوم نبود چی به سرت می اومد.
دست بر کمر مقابل عثمان ایستادو گفت
تو خونه تو چه بلاهایی سرماومد؟
عثمان بد کلافگی گفت
الله اکبر.دست بردار فرح
نمیخوام باهات بمونم از زندگیم برو
چون بهت خوبی کردم نگذاشتم بابات ببرت ؟
نه به خاطر ازارهایی که بهم دادی