eitaa logo
عسل 🌱
9.6هزار دنبال‌کننده
193 عکس
134 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه کاغذی🪴🪴🪴 پله ها را پایین رفتم و در را گشودم. مصطفی با ماشینی که تا به حال دستشان ندیده بودم منتظرم بود.‌ سوار شدم . ارام سلام کردو من هم پاسخش را دادم. کمی که راند سرفه ریزی کردو گفت ببخشید ابجی من یه مسئله ایی رو میخواستم باهاتون در میان بگذارم. چه مسئله ایی؟ کمی مکث کردو سپس گفت این ماشین برای ارسلانه. خیالتون از بابت شنودو این چیزها راحت باشه. سکوت کردم مصطفی گفت همونطور که میدونید من کسی و ندارم که ازش کمک بخوام. خودمم و خودم. از همونروز اولی که شمارو دیدم چون شبیه خواهرمی من .... کلامش را خوردو کمی بعد گفت من قصد ازدواج ندارم . اما امیر خان و ریحانه و ارسلان گیر دادن که با خواهراسد اشنابشم. چه کمکی از من ساخته ست ؟ ریحانه گفت فردا قراره خواهر اسد بیادباشگاه.‌ میخواستم اگر براتون مقدوره یکم باهاش حرف بزنید ببینید چجور دختریه . اگر نظرتون مثبت بود به من بگید. من الان واقعانمیدونم شما داری این حرف و از طرف خودت میزنی یا امیر میخواد منو امتحان کنه بینه پنهان کاری میکنم یا نه خندیدو گفت نه خیالتون راحت که من با امیر چنین نقشه ایی نکشیدم براتون. راستش اقا مصطفی یه موضوعی پیش اومده امیر از ظهر تاحالا دوسه بار به من گفته دیگه نباید باشگاه برم اما اگر رفتم..... مصطفی هیسی کردو گفت روبرومونه به روبرو خیره ماندم با دی ن امیر که اخم هایش را درهم کشیده بود و به ما نگاه میکرد نفسمدر سینه م حبس شد.‌ مصطفی ماشینش را پارک کردو من پیاده شدم. امیربا اخم نزدیکم امد دندان قروچه ایی به من رفتو گفت حالیت نمیشه هرچی بهت میگم با مصطفی حرف نزن؟ اب دهانم را قورت دادم و به اوخیره ماندم نگاهی به موهایم انداخت و گفت بکش جلو اون روسری بی صاحبتو.تا فرق سرت عقبه شالم را جلو کشیدم. و کمی ان را سفت کردم. امیر مرا به دنبال خودش به طرف خانه ایی برد.
صبح با صدای مرجان چشمانم را گشودم. ریتا کنار من خوابیده بود برخاستم از تخت پایین امدم ، فرهاد روی زمین خوابیده بود. در را گشودم مرجان گفت بلند شو دیگه صبحه با کلافگی گفتم تو چرا اینقدر سحرخیزی ؟ پاشید دیگه نه صبحه ، الان ارسلان زنگ زده به شهرام که نهار بیایید خانه بابام. اخم هایم را در هم کشیدم و گفتم من اونجا نمیام. با صدای فرهاد به سمت او چرخیدم چی شده؟ مرجان وارد اتاق شدو گفت ارسلان زنگ زده نهار دعوتمون کرده خانه باباش. رو به فرهاد معترضانه گفتم من اونجا نمیام ها من از اونجا خاطره بد دارم. فرهاد دستی لای موهایش کشید و برخاست. موهایم را جمع کردم و گفتم من بیام اونجا اعصابم خراب میشه با کلافگی گفت خیلی خوب ، حالا بس کن اول صبحی نق نزن حرف فرهاد کمی به من برخورد و گفتم الان من دارم نق میزنم ؟ اخمی کردو گفت هزار بار بهت گفتم اول صبح که من بیدار میشم بداخلاقی نکن، من تا اخرشب سردرد میگیرم و سگ میشم. رویم را از اوبرگرداندم، فرهاد از اتاق خارج شد، مرجان ارام گفت راست میگه دیگه سر صبحی بداخلاقی نکن کمی عصبی شدم وگفتم من الان دارم بداخلاقی میکنم؟ میگم من اونجا نمیام. نمیشه که، بابات بوده به هرحال ولم کنید تروخدا کدوم بابا. من از اون خونه خاطره تلخ دارم. بیام اونجا یاد چیزهایی که نباید میفتم. یاد چی مثلا؟ یاد اونروزی که اومد به زور منو برد خونه ش، یاد اذیت ها و ازار های خاتون ، یاد نگاه هیز و کثیف خود گور به گور شدش و اون کیانوش عوضی ، یاد فرهاد میفتم. فرهاد در را باز کردو گفت دهنتو نمیبندی عسل؟ از لحن او کمی ترسیدم و سکوت کردم فرهاد ادامه داد گفتی نمیام گفتم خیلی خوب نیا، واسه چی داری ادامه میدی؟ مرجان با تکیه بر در مقابل من ایستادو گفت بچه م خوابیده ، بالای سرش دعوا راه نندازید میترسه. فرهاد اخم کردو گفت اول صبح منو سگ کردی حالا تاشب پاچتو میگیرم. هرچی تو میگی من میگم چشم . سراپا شدم گوش به فرمان تو ، اونوقت تو داری واسه مرجان چی و تعریف میکنی صدای شهرام امد که گفت فرهاد فرهاد به سمت اوچرخیدو گفت بله به جای این چرت و پرتها که داری میگی برو نون بخر صبحانه بخوریم. نگاهی به من انداخت و گفت حاضر شو باهم بریم بیرون صحبت کنیم. صدای شهرام نزدیک که شد کمی عقب رفتم که مرا نبیند م