#پارت51
🦋پرازخالی🦋
لا از این به بعد هرشب هرشب میخواد اینو روشن کنه و خفمون کنه
تو سیصد متر خونه با صدو پنجاه متر بنا میلاد یه قلیون نمیتونه داشته باشه؟
ارش سری تکان دادو گفت
نمیدونم.
سور و سات تولد را جمع کردم و مرتب نمودم. در اشپزخانه روی صندلی نشستم و از انجا نظاره گر فوتبال دیدنشان بودم. ارش سری گرداند و نگاهی به من انداخت و گفت
تو چرا اونجا نشستی ؟
نگاهم را از او گرفتم و پاسخی ندادم. ارش برخاست گام به گام به طرف اشپزخانه امد. با نزدیک شدن او مضطرب شدم و گفتم
تو چیکار داری من کجا میشینم. میگی تو اتاقت تنها نشین جلوی چشم من باش، منم اینجا تو اشپزخانه م دیگه.
وارد اشپزخانه که شد گفتم
امیر ببین اینو باز داره گیر میده به من
امیر نگاهی به ما انداخت و همچنان گرم تماشای فوتبال شد. مقابل من نشست و گفت
تو چت شده کتایون؟
برخاستم که از کنارش بروم مچ دستم را گرفت و گفت
بشین کارت دارم.میخوام باهات صحبت کنم
ولم کن نمیخوام باهات حرف بزنم.
یه دقیقه بشین.
مقابلش نشستم و او گفت
چرا اینقدر غمگین و افسرده شدی؟
سرم را پایین انداختم. دلم نمیخواست با او همکلام شوم و او ادامه داد
تمام این سختگیریهای من روی تو باعثش خودتی
سرم را بالا اوردم و گفتم
تمام حرفهاتو میدونم ارش، خودم باعثم، خودم مقصرم، حقمه، ابروی شماهارو بردم. و الان باید همینطوری که تو میگی بمونم و کارهایی هم که تو میگی و انجام بدم.
اهی کشید و خیره به من ماند سپس ادامه داد
خوب من اعصابم بهم میریزه وقتی میبینم تو اینطوری افسرده و ناراحتی
متاسفم من کاری از دستم بر نمیاد که انجام بدم تا اعصاب تو اروم شه.
دوست داری همینطوری با من کل کل کنی ، دلت نمیخواد از بحث نتیجه بگیری؟
نه دلم نمیخواد. با تو هیچ نتیجه ایی و دوست ندارم.
اخم هایش را در هم کشیدو گفت
گند و زدی ابروی مارو بردی الان باید عذرخواهی هم ازت بکنم؟
نه، لازم نیست از من عذر بخوای، نمیخواد هم دلجویی کنی، لطف کن با من کاری نداشته باش، صحبت هم با من نکن.
کمی به من خیره ماندو گفت
برات خاستگار اومده
بغض راه گلویم را بست و گفتم
خیلی دلت میخواد یه جورایی من و از سر خودت باز کنی نه؟
نه دیوونه، من به فکر اینده تو و خوشبختیتم
کی هست؟ لابد ابراهیم اره؟
خندیدو گفت
نه، پسر عمه رویا
سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم
نمیخوام
قرار شده فردا شب بیان......
کلام او را بریدم و گفتم
نمیخوام.
چرا؟ ندیده و نشناخته نمیخوای؟
میخوای زوری منو شوهر بدی؟ میخوای از شر من راحت شی؟
میلاد وارد اشپزخانه شدو گفت
چی شده؟
رو به میلاد با چشمان پر از اشک گفتم
من چیکارتون دارم که میخواهید منو زوری شوهر بدید؟
میلاد هاج و واج به من نگاه کرد و من ادامه دادم
راست میگن وقتی مادر بمیره بچه یتیم میشه، از وقتی مامان مرده بلا نبوده که سر من نیارید
میلاد با بیگناهی گفت
ما چیکار به تو داریم کتی؟
ارش ادامه داد
بد میگم دوست دارم سرو سامون بگیری؟
به فکر سرو سامون دادن منی؟ چرا به فکر امیر نیستی اون هشت سال از من بزرگتره، چرا به فکر میلاد نیستی .
اینها با تو فرق دارن کتی
سرم را پایین انداختم ، اشکهای جاری شده م را پاک کردم و گفتم
نمیخوام.
ارش رو به میلاد گفت
من میگم حالا بزار بیان بعد بگو نه
میلاد رو به من گفت
راست میگه کتی، حالا بزار بیان بعد .......
رو به میلاد گفتم
من از رویا بدم میاد ، دلم نمیخوادبا اون فامیل شم
ارش گفت
چه ربطی به رویا داره؟ مگه قراره تو با رویا ازدواج کنی
نه ولی دلم نمیخواد ببینمش
میلاد رو به ارش گفت
کنسلش کن ، وقتی دوست نداره ازدواج کنه زور که نمیشه
ارش رو به میلاد گفت
موقعیت خیلی خوبیه، پسره مهندسه تو شرکت کار میکنه خونه
#پارت51
خانه کاغذی🪴🪴🪴
من برای اینده م یه برنامه هایی داشتم و یه تصمیماتی گرفتم که نشد . حالا قسمت اینطوری بوده یا هرچی که الان من زن تو شدم. اما اینکه در گذشته چه اتفاقاتی افتاده کاری ازم ساخته نیست
پوزخندی زد . اشاره ایی به گوشی کرد و گفت
بزن رمزو.
این کارت حرمت شکنیه. خوب من یه حریم خصوصی داشتم که ....
امیر با گوشی زیر چانه م زدو گفت
میزنی یا نه؟
اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
دنبال چی هستی ؟
دنبال اسم و ادرس اون بی ناموسی که باهاش رفیق بودی.
من دارم میگم همه چیز تموم شد اون منو از زندگیش بیرون انداخت. گفت منو نمیخواد باباش زمگ زد به سینا همه چیزو گفت اونم به من گفت از زندگی من برو بیرون. اسم و ادرس اون به چه کارت میاد؟
صدای زنگ ایفن بلند شد.خوشحال از اینکه امیر بیخیال گوشی شده اشکهایمرا پاک کردم
#پارت51
رمان زیبای عسل
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
وارد اشپزخانه شدم هنوز انجا بهم ریخته بود مرتب کردم و ماکارانی را اماده کردم با صدای بالا پایین شدن دستگیره هینی کشیدم فرهاد گفت
_چیه؟
_یه نفر میخواد بیاد توخونه مثل اینکه در قفله
فرهاد برخاست کلید را گرداند با صدای شهرام نفس راحتی کشیدم
_,تو چرا گوشیتو جواب نمیدی ؟ نگرانت شدم
_گوشیمو سایلنت کردم
وارد خانه شد من ارام سلام کردم
شهرام کمی مرا ورانداز کردو گفت
_سلام، چیکار داری میکنی؟
_آشپزی
لبخند روی لبهای شهرام نشست نگاهی به فرهاد انداختم با اخمی غلیظ مرا نگاه میکرد ترس وجودم را گرفت شهرام به سمت نشیمن رفت فرهاد وارد اشپزخانه شدو گفت
_مگه نیم ساعت پیش بهت نگفتم جلوی مردهای غریبه موهاتو جمع کن ؟
-ارام موهایم که پشت سرم ساده جمع کرده بودم را در دستم گرفتم و گفتم
-حواسم نبود.
سپس وارد اتاق خواب شدم روسری ام را برداشتم و پوشیدم به اشپزخانه رفتم دو عدد چای ریختم و مقابل ان دو نهادم سریع به اشپز خانه باز گشتم فرهاد گفت
_سه دنگ دیگه رو گذاشته واسه فروش
خوب بخرش
_با چه پولی همون چک تو راهم به بدبختی دارم جور میکنم
فکری کردو ادامه داد
_خونه رو بفروشم
_ کجا زندگی کنی؟
_اجاره میکنم.
_تو متاهلی زنت سال به سال اذیت میشه
فرهاد نگاهی به من انداخت سپس رو به شهرام گفت
_تو بخر
_من هم اوضاعم خرابه
_خونتو بفروش برو طبقه بالا زندگی کن
_پول خونه من اندازه خرید یه دنگش میشه بعد هم مرجان قبول نمیکنه بیاد اینجا
_چرا؟
_ولش کن صلاح نیست
_نمیخوام غریبه اونجارو بخره
_بگو عمه ارزو بیاد بخره اون الان تو پول غرقه
فرهاد فکری کردو گفت
_نه عمه تو مخیه ، بیا و رضایت بده خونه هامونو بفروشیم بریم اونجا رو بخریم از این قشنگ ترش رو میخریم بخدا ، یه دو واحده هم رهن میکنیم توش زندگی کنیم تا بعد بخریم
_مرجان رضایت نمیده
_حالا تو باهاش صحبت کن
_باشه چشم
_مطب فایده ایی برات نداره
شهرام ساکت شد فرهاد بلند گفت
_غذا چی شد ؟
ارام گفتم
_ امادس
وارد اشپزخانه شدند میز را چیدم با استرس یک قاشق از غذا را خوردم خدای من چقدر بی نمک بود ، فرهاد نمک دان را برداشت کمی به غذا نمک زد با استرس به او خیره بودم نمیدانستم ممکنه چه برخوردی باهام بکنه، اما هیچ نگفت و غذایش را خورد شهرام اصلا به روی خودش نیاورد که غذا نمک ندارد ،بعد از صرف غذا فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت
-دستت درد نکنه
چشمانم از حیرت گرد شد داره از من تشکر میکنه ؟
شهرام یک لیوان اب خورد و گفت
_خیلی عالی بود عسل ممنون .
_نوش جان .
شهرام با ذوق گفت
_ موافقید شب بریم پارک؟
نگاهی به من انداخت من به فرهاد نگاه کردم و فرهاد ارام گفت
_نه
_چرا؟ خوش میگذره . بریم یکم حال و هوامون عوض بشه
_بعدا میریم
_چرا مخالفی؟
فرهاد برخاست و از اشپزخانه خارج شد