#پارت510
با من بمان💐💐💐
کمی دور شدیم که صدای عثمان بلندتر شد، دیگه خبری از اون لحن لرزون و التماسآمیز نبود.
وایسا ببینم.
هردو ناخواسته ایستادیم. و به طرفش چرخیدیم. یه رگ گردنش زده بود بیرون و صورتش سرخ شده بود.
با اخم گفت
فرح! گفتم وایسا! باهم حرف میزنیم درستش میکنیم.
فرح سرش رو برگردوند انگار نمیخواست به عثمان نگاه کنه. دستش رو محکمتر تو دستم فشرد. و گفت
دیگه فایدهای نداره.اونموقع که میخواستمت منو ندیدی.
عثمان با قدمهای بلند خودشو بهمون رسوند. دست فرح رو گرفت و کشید. پرجذبه گفت
تو هیچجا نمیری! تو زن منی! باید برگردی خونه
چشمهای فرح از ترس گشاد شد.و گفت
ولم کن! بهت گفتم نمیخوام برگردم!
عثمان داد زد.و گفت
خفه شو! تو مال منی! من تعیین میکنم کجا بری و کجا نری!
دیگه نتونستم تحمل کنم. رفتم جلو و دست عثمان رو از دست فرح جدا کردم. و گقتم
داری چیکار میکنی؟ دست از سرش بردار
عثمان با خشم به من نگاه کرد.
«تو یکی خفه شو مریم! به تو هیچ ربطی نداره!»
«اتفاقا داره! فرح دوست منه و من نمیذارم تو بهش زور بگی!»
«فرح زن منه! من هر کاری بخوام باهاش میکنم!»
«نه! نمیکنی! فرح یه انسانه، نه یه وسیله! اون حق داره تصمیم بگیره که با کی باشه و کجا زندگی کنه!»
صدام بلندتر شده بود، قلبم تندتر میزد. از عصبانیت میلرزیدم.انگار میخواستم دق و دلی نیما را سر او خالی کنم.
عثمان یه قدم به من نزدیکتر شد. و با تهدید گفت
«تو دخالت نکن مریم. این یه مسئله بین من و فرحه.»
«نه اقا عثمان! این یه مسئله بین یه مرد زورگو و یه زن بیدفاعه! و من نمیذارم تو برنده این بازی باشی!»
فرح پشتم قایم شده بود، دستاش دور کمرم حلقه شده بود. حس میکردم اونم داره میلرزه.
عثمان پوزخند زد. «فکر کردی خیلی قوی هستی؟ فکر کردی میتونی منو شکست بدی؟ و زنم با خودت ببری»
«من نمیخوام با تو بجنگم اقا عثمان. فقط میخوام فرح رو از دست تو نجات بدم.»
«نجات؟ فرح نیازی به نجات نداره! اون فقط یکم گیج شده. یکم که بگذره، خودش میفهمه که باید برگرده خونه. اون تحت تاثیر تو قرار گرفته.»