#پارت511
با من بمان💐💐💐
«نه . فرح گیج نشده. تحت تاثیر هم قرار نگرفته. اون بالاخره شهامت اینو پیدا کرده که از یه زندگی پر از درد و رنج خلاص شه.»
عثمان دستش رو بالا برد، انگار میخواست منو بزنه. یه لحظه چشمهام رو بستم، آماده ضربه بودم. ولی ضربهای در کار نبود. فرح از پشت سرم اومد بیرون و جلوی عثمان ایستاد.
«عثمان! بسه! دیگه نمیخوام صداتو بشنوم، دیگه نمیخوام قیافتو ببینم. تمومش کن! لطفا، فقط تمومش کن! هرچی منو زدی بست نیست.میخوای دوستمو بزنی؟ »
عثمان به فرح نگاه کرد، انگار تازه متوجه شده بود که چه کار داره میکنه. دستش رو پایین آورد و سرش رو انداخت پایین. و با دندان قروچه گفت
«فرح…»
«دیگه فرحی وجود نداره عثمان. اون فرحی که تو میشناختی، مرده. تو کشتیش.» فرح اینو گفت و دست منو گرفت و دوباره به سمت خروجی پارک راه افتادیم.
با ترس به عقب نگاه کردم. این بار عثمان دیگه دنبالمون نیومد. فقط ایستاده بود و نگاهمون میکرد. یه مجسمه سنگی از یه مرد شکستخورده.
داشتیم از پارک خارج میشدیم، دیگه تقریباً به در خروجی رسیده بودیم که یهو چشمم به یه افسر پلیس افتاد. اون طرف پارک، نزدیک یه نیمکت، داشت با یه تلفن صحبت میکرد. یه لحظه مکث کردم. باید یه کاری میکردم. یه حس غریزی بهم میگفت که عثمان ممکنه دوباره یه کار احمقانه دیگه بکنه. با تریدی به پشت سرمنگاه کردم عثمان داشت با خشم به طرف ما می امد.
بدون اینکه به فرح چیزی بگم، با تمام وجود فریاد زدم:
«آقا پلیس! آقا پلیس! یه لحظه!»
افسر پلیس سرش رو چرخوند و با تعجب به ما نگاه کرد. تلفنش رو قطع کرد و به سمت ما اومد. عثمان با دیدن پلیس، یه قدم به عقب برداشت، انگار آب سرد رو سرش ریخته باشن.